وبلاگ شخصی

جستجو

از ابد؛ قلب رو به انتها

متن پیشرو مربوط به روزهای پایانی کورس قلب است. این یعنی در این سیر زمانی (+)، از بین ۶ روایت فیزیوپاتولوژی اول، ۲ مورد به پایان می‌رسد. بعضی کلاس‌ها فقط مربوط به درس و بالین نیست. از بعضی می‌توان نکاتی فراتر آموخت. نکاتی که کمتر در معرض دید هستند. از آنها که وقتی دیده می‌شوند، می‌توانی با الگوهای رفتاری درس‌های توسعه فردی انطباق‌شان دهی. از آنها که فقط در عرصه بالین و دانشگاه کاربرد ندارند. نوشته پیشرو مربوط به یکی از آن روزهاست…..



از ابد؛ در وصف ادامه راه – آخرین لحظات مقدمات بیماری‌های قلب

دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲

کلاس، کلاس Case-based Discussion بود. استاد این جلسه طبق برنامه، مسئول درس دوره نیز محسوب می‌شد. از کم‌اقبالی، تا به حال با ایشان کلاسی نداشتیم و واقعا افسوس!

قرار بر این بود که کلاس حوالی ساعت ۸ صبح در آمفی‌تئاتر بیمارستان برگزار شود. چون پیاده‌روی زیادی تا محل خوابگاه نداشت، عملا حدود ۱۰ دقیقه به ۸ راه افتادم.

تا به حال آمفی‌تئاتر بیمارستان را از نزدیک ندیده بودم و طبیعتا هیچ شناختی هم نسبت به مسیرهای درون بیمارستانی نداشتم. آخر می‌دانی چیست؟ تا قبل از آن کلاس‌هایمان در پردیس دانشگاهی برگزار می‌شد و برای جلسات درسی به بیمارستان نرفته بودیم. از بخت خوش، نشانی دقیق آمفی‌تئاتر از قبل در گروه کلاسی مشخص شده بود. از درب مجاور به سمت خوابگاه، بعد از گذر از راهروی متصل کننده خوابگاه و بیمارستان، گذر از جنب درب ورود اضطراری اورژانس، یک ساختمان آموزشی، واحد تصویربرداری و ساختمان اصلی بیمارستان، یک سازه مسقف با سقفی کوتاه‌تر از بقیه سازه‌ها و درب شیشه‌ای، درست روبه‌روی بیمارستان امیرالمومنین (ع) نمایان بود. همان بیمارستان تخصصی ۲۲۰ تخت خوابی که بین دانشجویان به بیمارستان امیر معروف است. همانی که احتمالا در نوشته‌های پیشرو بیشتر با آن رو به رو باشیم.

به سمت آمفی‌تئاتر – قبل از ساختمان اصلی بیمارستان – در حال حرکت بودم که همان استاد جوان جلسه اول را از دور مشاهده کردم. با همان انرژی سرشار همیشگی، با حالتی شبیه به دویدن. خیلی سرزنده به سمت ساختمان آموزشی در حال حرکت بود. یکی از دانشجویان ایشان هم مقابل درب ورودی ساختمان، در انتظار استاد ایستاده بود. بعد از دست دادن و سلام و احوالپرسی به سبک یک مربی ورزشی و شاگردش، هر دو باهم به سمت ساختمان آموزشی حرکت کردند. همین صحنه کافی بود که یک روز عالی شروع به شکل‌گیری کند :)).

به محل آمفی‌تئاتر رسیدم. تعدادی از دانشجویان از قبل به آنجا رسیده بودند و تعدادی نیز بعد از من رسیدند. آمفی‌تئاتر اما پر از دانشجو بود. استیجر و اینترن، در حال شرکت در جلسه مورنینگ بودند. همان جلسه گزارش صبحگاهی. همان بخش داخلی. صداهای آشنایی به گوش می‌رسید. نزدیک‌تر رفتم. تعدادی از اساتید کورس اول و کورس‌های بعدی در سالن حضور داشتند. همینطور ایستاده به صحبت‌هایشان گوش می‌سپردم. به اینکه به چه سهولتی از کیس‌های بالینی صحبت می‌کنند و آنها را تجزیه و تحلیل می‌کنند غبطه می‌خوردم. نهایتا بعد از گذشت چند دقیقه، اعلام شد که کلاس ما بعد از جلسه مورنینگ حوالی ساعت ۹ آغاز خواهد شد. در نتیجه صندلی خالی‌ای پیدا کردم و وارد سالن شدم.

بعد از اتمام مورنینگ، استاد خودمان پشت میکروفون قرار گرفت و شروع به صحبت کرد. از همان صحبت‌های ابتدایی مشخص بود که چه استادی را تا به آن روز از دست داده بودیم. استاد به طرز شیوایی از پزشکی می‌گفت. از اهمیت این دوره. از گذر سریع دوران می‌گفت. از اهمیت یادگیری درست، از اهمیت فیزیوپاتولوژی.

چندین موضوع مختلف را با تسلط کامل بررسی نمود. قرار بر این بود که بعد از ایشان، دو نفر از دانشجوهایشان (در واقع رزیدنت‌هایشان)، به ارائه کیس مشغول شوند و استاد مجددا بعد از مدتی به جمع کلاس بپیوندد.

همین اتفاق هم افتاد. کلاس تقریبا به انتها رسیده بود. استاد مطالب را جمع‌بندی نمود و خداحافظی کرد. بعد از کلاس، استاد را دنبال کردم تا جواب سوال‌هایم را از ایشان جویا شوم. چالاک‌تر از چیزی که فکرش را بکنی، به سمت ساختمان اصلی بیمارستان در حرکت بود. بعد از اینکه صحبت‌های نماینده کلاس با ایشان تمام شد، سوالاتم را مطرح کردم. آن موقع درست زمانی بود که بدون اینکه متوجه شوم، به همراه استاد از مسیر پله‌های اضطراری در حال نزدیک‌شدن به بخش قلب بودم. سوالاتم را مطرح کردم. نکته‌ای که خیلی توجهم را به خودش جلب نمود، درک کامل استاد از اینکه با یک دانشجوی کوچک ابتدای دوره فیزیوپاتولوژی سر و کار دارد، بود. کمتر استادی اینگونه است. از اینکه کاملا درک کند که تو یک رزیدنت سال سوم نیستی که بر تمام جنبه‌های کتب مرجع مسلط باشی! از اینکه لازم هم نیست اینطور باشد :”). نهایتا بعد از خداحافظی با استاد، به سمت خوابگاه حرکت کردم. در طول مسیر به صحبت‌های استاد فکر می‌کردم. اینکه سعی کنیم بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان جاری شود، ظاهر افراد را از نظر سالم بودن یا نبودن – مثلا نسبت به یک بیماری قلبی – بسنجیم، درست مثل یک بازی. مفهومی که در جلسه شرح حال گرفتن ابتدایی نیز (+) تا حدودی با آن آشنا شدیم. همان کلمه Inspection را می‌گویم. حتما به خاطر داری.

مسیر تقریبا به انتها رسیده بود. از همان راهرویی که صبح به وسیله آن به سوی بیمارستان رفته بودم، به سمت خوابگاه برگشتم. همچنان در اندیشه صحبت‌های استاد، در اندیشه تجربه‌های زیسته و آموزه‌های اندوخته…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *