وبلاگ شخصی

کار دشوار است!

از دوشنبه ۲۵ فروردین‌ماه ۱۴۰۴

روزهای دوره جراحی – همانطور که از گفته‌ها و شنیده‌هایش برمی‌آمد – پر است از سحرخیزی. اکثر حجم کارهایش در همان ساعات آغازین روز متمرکز شده و این یعنی باید خودت را کمی قبل از بروز خورشید، از وضعیت Supine خارج سازی! جراحی را علاوه بر روتین زودهنگام روزهایش، به جلسات مورنینگ و کلاس‌های بعد از ظهر می‌شناسیم. همان‌ها که در اکثر روزها ساعت ثابتی دارند و گاهی با استثنائاتی تغییر می‌کنند. مثلاً جلسه مورنینگ همه روزها – بجز یکشنبه‌ها – راس ساعت ۸ صبح برگزار می‌شود. قبل از این ساعت، به ویزیت و راند بیماران و این قبیل امور اختصاص دارد. مورنینگ یکشنبه‌ها اما، ساعت ۷:۳۰ آغاز می‌شود. به همین نسبت هم، تناسب اعداد روی ساعت حضور تاثیر می‌گذارد.

امروز وقتی حدود ساعت ۸ به سمت طبقه ششم – که محل برگزاری مورنینگ است – حرکت می‌کردیم، هوا کمی گرم شده بود. نه انقدری که بتوان آن را با تابستان مشابه ساخت اما به هرحال این هوا نویدبخش خمیازه بهار بود! به سمت درب ورود رفتم. لحظه مواجهه‌ام با درب ورود با حضور یکی از اساتید عزیز همراه شد. استادی که گام‌هایش، کلماتش و نگاهش لبریز از تجربه است. شاید به‌ظاهر سفیدی موهایش بر سیاهی دیدگانش غلبه یافته باشد اما کیست که بتواند از جوانی دل وی غافل شود؟ :)) پشت سر ایشان به سمت راهروی آسانسورها حرکت کردم. کلید سومین آسانسور از سمت راست را فشردم و منتظر ایستادم. اولین آسانسوری که خود را به همکف رساند، دومین آسانسور از سمت راست بود. همانکه به دلیل حمل وسایل، فقط برای دو نفر ظرفیت داشت و استاد و همراهش را با خود به سمت طبقه ششم برد.

دست آخر همان آسانسوری که درخواست حضورش را اعلام کرده بودم، خود را به مبدأ رساند. جمعیت زیادی در محل حاضر بود ولی در نهایت همه – On board – به سمت مقصد حرکت کردیم.

از سمت چپ کلاس و کنار ستون ساختمان، خودمان را به صندلی‌های آن ردیف رساندیم. امروز استثنا بود. ظاهراً جلسه مورنینگی در کار نبود و قرار بر این بود که مبحث Partial Gastrectomy توسط رزیدنت‌مان ارائه شود. مبحثی که پر بود از تکنیک‌های جراحی. چیزی که فهمش در مقطع کنونی تقریباً ممکن نبود. این موضوع باعث می‌شد گوشی را در دست گرفته و دائماً برای فهم عبارات به‌کارگرفته‌شده، صفحات وب را از این‌سو به آن‌سو حرکت کنم. کاری که لذت‌بخش بود. لذت دریافتن پزشکی برای خودش، نه برای امتحان و نه تست و نه هزار و یک سم مهلک شور و شوق دیگر! برای خودِ خودش. همین‌که خواب ناکافی شب قبلش می‌رفت که بر توان یک جستجوگر کوچک سایه افکند، عبارت جدید دیگری مطرح می‌شد که نیاز به جستجو داشت. اوضاعی بود! مثل اینکه جایی در میانه مصراع‌های “کار دشوار است برمن، وقت کار است ای اجل” از جناب وحشی بافقی و “زِنهار از این بیابان، وین راهِ بی‌نهایت” از جناب حافظ باشی :”))

بعد از گذشت زمانی، بالاخره تمام اسلایدها به انتها رسیده بودند. کلاس خاتمه پیدا کرد و هیئت اساتید، رزیدنت‌ها، اینترن‌ها و استاژرها به ترتیب موقعیت اسکان، محل را ترک می‌کردند…

از راه‌پله‌ها به سمت همکف حرکت کردم. راه‌پله‌ای که اگر حواست نباشد، از حجم حامل‌های نیکوتین دودشده‌اش سرگیجه خواهی گرفت! به طبقه همکف که رسیدم، کمی کنار آبسردکن سمت راست سالن – برای اندکی هیدرِیشِن – توقف کردم. گویا لوله‌اش کمی نشتی پیدا کرده بود و باید فاصله‌ات را برای عدم آبرسانی اندام‌های دیگرت، کمی از آن فاصله می‌دادی! همین‌کار انجام شد. به سمت خروجی سالن – یا همان ورودی بیمارستان – رفتم. گویا تابستان آمده بود تا احوالی از برادرش بپرسد. حضورش در خانه میزبان کاملاً بروز داشت. بعد از خداحافظی با دوست عزیزی و اندکی توقف در منزلگاه‌های دیگر، به سمت کلینیک ویژه رفتم. جایی که باید اسامی‌مان را برای وعده ناهار ثبت می‌کردیم. جایی که هم خودش پر از خاطره است و هم جای جای ساختمانش. گاهی انقدر انباشت خاطرات – چه در آن محیط و چه نقاط دیگر بیمارستان – بیش از حد بروز پیدا می‌کند که هوایش را سنگین کرده، قدم‌زدن در آن محیط را سخت می‌کند. نه اینکه خاطرات بدی بوده باشند، نه. سنگینی هوایش از آن رو است که آن روزها دیگر نیستند. روزهایی عجیب و غریب. روزهایی قریب و غریب. انگار همین دیروز بود که در روز اول واحد سمیولوژی، برای اولین‌بار به‌طور جدی محیط بیمارستان را تجربه کردیم. انگار همین دیروز بود که آن روتیشن بی‌نظیر داخلی، مقدمه آغاز مقطع کارآموزی شد. انگار همین دیروز بود که یک تیم بی‌نظیر سه‌نفره آن روتیشن‌ها را پشت سر می‌گذاشت و گاه از شدت فعالیت‌ها، نفراتش در هر گوشه‌ای بیهوش می‌شدند. انگار همین دیروز بود آن تلاش‌های بی‌نشان. انگار همین دیروز بود آن حضور و غیاب‌های مورنینگ صبحانه! انگار همین دیروز بود که جای جای محیط بیمارستان، کاندید ثبت تصویر یادگاری بودند. انگار و انگار…

احتمالاً تنها بودن گروهمان در روتیشن‌های جراحی – نسبت به روزهای داخلی که اکثر ورودی در یک نقطه جمع شده بودیم – هم بی‌تاثیر نباشد. محیط تا حدود زیادی تازه است و همین موضوع بهانه‌ای است که تلاش‌ها برای ایجاد خاطرات دیگر قوت پیدا کند.

همانطور که روزهای جراحی می‌رفت تا برای اولین‌بار تجاربش را برایمان به ارمغان آورد، بهار هم بیش از همیشه بروز داشت. همان حوضی که مشاهده‌اش در روزهای قلب یادآور گذرا بودن شده بود، این‌بار آغاز زندگی را نوید می‌داد. وقتی صبح را زودتر از موعد در بیمارستان حاضر شوی، می‌توانی سرعت گام‌هایت را پایین بیاوری، از بین گل‌ها و درختان با طمأنینه بیشتری عبور کنی و حضور زندگی را در محل تلاش برای احیای زندگانی‌ها بیشتر درک کنی. وقتی با من همراه شوی و بعد از درب اصلی بیمارستان به سمت موقعیت جنوب شرقی حرکت کنی، می‌توانی خودت را به گل‌های خندانش برسانی. جایی درست پشت ساختمان بوفه بیمارستان. گلبرگ‌های بعضی روی زمین ریخته و رنگ سنگفرش را به شکلی گلگون تغییر داده. گلبرگ‌های بعضی سفید هستند و آزادانه با حرکت باد، تغییر مسیر می‌دهند. بوفه بیمارستان هم در شُرُفِ راه‌اندازی‌ست. بوفه‌ای که مدتی می‌شد که در سال جدید، فعالیتی نداشت…

در میانه حیاط تنها بودم. به سمت طبقه چهارم بیمارستان حرکت کردم. همانجا که اوقات بین کلاس‌ها، بین راندها، بین امتحان‌ها و بینابین‌های زیادی را در آنجا گذرانده‌ام. همانجا که محل قرار یافتن و آرامش بوده است. کمی درس خواندم. اندکی غیر درسی خواندم. لَختی اخبار را دنبال کردم. مدتی هم هیچ‌کاری انجام ندادم. دیگر زمان تحویل ناهار فرا رسیده بود. باید حرکت می‌کردم…

هوا مقداری ابری شد. مدتی در میانه حیاط با گفتگوی کوتاهی با یکی از دوستان سپری شد. دوست دیگری هم به او پیوست و مسیرهایمان از هم جدا شد. آنها به سمت درب خروج حرکت کردند و من به سمت سلف بیمارستان…

در سلف هم گفتگوهای کوتاهی شکل گرفت. با دوستان و آشنایان عزیزی که محیط بیمارستان، دل‌هایمان را به هم نزدیک کرده است. بعد از صرف این وعده، زمان حرکت به سمت ساختمان آموزشی برای کلاس نوبت عصر بود…

اولین کلاس دوره جراحی با حضور به موقع استاد، حوالی ساعت ۲ آغاز شد. کلاسی من‌باب بیماری‌های دستگاه صفراوی. کلاسی با جنس متفاوت. از آنجا که تجربه مقدمات بیماری‌های جراحی – مثل داخلی – در دوره فیزیوپات آنقدرها پر و پیمان نبود، اکثریت حجم دروسش به این مقطع شیفت پیدا کرده است. از این رو است که شنیدن نام‌های ناآشنا، یکی از آشناترین تجربه این روزها تلقی می‌شود. وقتی کلاس امروز با اعلام استاد به پایان رسید، حجم انبوهی از اتفاقات درحال گذر بود. گذری که باعث می‌شد نخواهم بیشتر در آن محیط بمانم. سریع رفتم. خیلی سریع. احتمالاً کم خوابیده بودم. احتمالاً باید کمی انرژی پیدا می‌کردم. حرکت کردم. حرکتی که با توده‌ای از افکار پراکنده همراه بود. غیر از این است که این تجارب بی‌مثال آمده اند تا آموزش دهند؟ اینطور نیست؟ (+)

مقطع فیزیوپاتولوژی به تاریخ ۱۶ فروردین‌ماه ۱۴۰۲ آغاز شد و کارآموزی روتیشن‌های جراحی از تاریخ ۱۶ فروردین‌ماه ۱۴۰۴ (+). به همین سادگی، به همین سرعت…

به امید…..

یادداشت‌های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *