و اما بخش روانپزشکی…
شهریور ۴۰۴ با روزهای بخش روانپزشکی همراه شد. هرچند تجربه روز آغازین، بسیار عجیبتر و سختتر از چیزی بود که فکر میکردم اما رفتهرفته با آشنا شدن با محیط و شرایط، مسیر هموارتر میشد.
حالا کمی بهتر متوجه میشدم کلمات چه قدرتی دارند. بخش روانپزشکی باعث شده بود روی کلمات بیشتر توقف کنم. کنکاش راجع به اینکه چقدر عاطفه (Affect) بیمار با کلماتی که به کار میبندد، همراه است، باعث میشد بیشتر در پی انطباق محتوا با زمینه (Context) باشم. البته فقط سعی میکردم، امیدوارم اینطور بوده باشد…
حالا بیشتر از قبل با مجموعه .House M.D همراه میشدم، خصوصاً زمانی که خود House در بیمارستان Mayfield بستری شده بود. بیمارستانی که در دنیای حقیقی، با نام Greystone Park شناخته میشود و در ایالت نیوجرسی ایالات متحده واقع شده است (+).
برداشت منفی یک؛ پیشدرآمد
اولینبار در میانه دوران فیزیوپاتولوژی، با اصطلاح موسیقی درمانی (Music Therapy) آشنا شدم. این آشنایی از آنجا برایم جدی شد که تاثیر کمنظیر کلمه و موسیقی را در دوران آشفتگی، کمی بهتر متوجه شدم. نظم بینظیر سازها در موسیقیهای بیکلام – خصوصاً آنها که به صورت زنده برگزار شده بودند – شگفتانگیز مینمود. برایم جالب بود که تاثیر موسیقی به عنوان درمان – در قدم اول و در مقام پیشگیری – چقدر میتواند موثر واقع شود. تاثیر موسیقی تنها منحصر به درمان نبود. مطالعات متعددی هم در زمینه تاثیر آن بر کیفیت مطالعه، بهبود تمرکز و کاهش سطح استرس انجام شده بود. این موضوع انقدر برایم جذاب شد که پیشنهاد پیگیری یک پروژه سیستماتیک را به دانشکده بردم ولی آن پیشنهاد، در حد یک پیشنهاد باقی ماند، اما این موضوع باعث نمیشد از جذابیت آن، چیزی کاسته شود…
برداشت صفر؛ تکدرخت طوفانستیز
نمیشود به دانشکده پزشکی وارد شوی و چیزی از اصطلاح فرسایش شغلی (Burnout) به گوشهایت نخورد. فکر میکنم اولینباری که راجع به آن جستجو کردم، مربوط به روزهای مقطع علوم پایه و واحد درسی روانشناسی باشد. در برخورد با این دو «روان»، چارهای جز تعمق وجود نداشت :”))
کاش منبعاش را ذخیره کرده بودم که آن را اینجا بیاورم. چه منبعی را؟ در بین آن جستجوها – چه مستقیم در مورد موضوع و چه غیر مستقیم – نکتهای برایم خیلی جالب بود. اینکه آن حس ناخوشایند فرسودگی، میتواند در تماس طولانیمدت با جزئیترین چیزها بروز پیدا کند. موضوعاتی که حتی ممکن است به چشم نیاید.
مثلاً شرکت در آزمونهای بزرگ را در نظر بگیرید. هیچکس در رزومهاش تعداد دفعات نرسیدن به مطلوبش را نمینویسد. همه، «دستاوردهایشان» را مینویسند و به واسطه همان دستاوردها «تحسین» میشوند. اینجا در کمترین حالت، دو اتفاق افتاده؛ فردی به مطلوبش دست پیدا نکرده و آن حس مثبت ناشی از دریافت بازخورد (Feedback) را هم دریافت نکرده. همه ما انسانها، حس تسلط بر محیطمان را دوست داریم. نکتهای که تحت عنوان تئوری «خود تعیینگری» شناخته میشود (+).
مثلاً چرا ممکن است یک راند آموزشی با یکی از استادانمان در محیط بیمارستان را – با وجود اشتغال کاری – بیشتر دوست داشته باشیم و از راند آموزشی دیگر، فراری باشیم؟ یا مثلاً چرا ممکن است فردی را «معلم» خود بنامیم؟ یا مثلاً چرا ممکن است همنشینی با دوستی از دوستانمان، بیشتر دلخواهمان باشد؟
موضوع، داشتن حس مثبت اثرگذاری است، حس مثبت کارآمدی و عدم احساس ناکافی بودن. حسی که در زمان بروز ناکامیها تجربه میشود، چیزی نیست که توسط هر کسی درک شود. بیشتر اوقات تاثیر مسیر، نحوه پیمایش آن، تلاشها، خستگیها، نادیدهگرفتهشدنها و… کمتر دیده میشود. همان مسیری که – فارغ از نتیجه – شایسته تحسین است، حال با کمترین توجهی به حال خود رها میشود.
آن تحسین، آن حس همدلی (Empathy)، آن حس احترام، همان نقطه سرسبزی است که در میانه بیابان میتواند منزلگاهی برای مسافران خسته باشد؛ آن نور سبز، همان «واحه» است. حال اگر ناکامیهای فرد باعث شود که اینگونه «واحهها» را تجربه نکند، شرایط میتواند اصلاً خوشایند نباشد…
برداشت اول؛ هفته دوم شهریورماه
همزمان با شهریورماه ۴۰۴، همهجا پر شده بود از اخبار آزمون بورد تخصصی، دستیاری و کنکور سراسری. جسته و گریخته از احوال دوستانم خبردار میشدم. میتوانم به جرئت بگویم آن روزها، خوشحالترین بودم. همین که میشنیدم از امتحانشان راضی هستند، برایم کافی بود تا سطح خوبی از دوپامین را تجربه کنم؛ عدهای در پی پرسشوجو در خصوص مدارک ثبت نامشان بودند، عدهای کارهای پایان نامهشان را پیگیری میکردند و… از سمت دیگر، نمیتوانستم به آن دوستانم که در ظاهر به مطلوب خود نرسیده بودند، فکر نکنم. سنگینی احوالشان برایم سنگین بود. همین موضوع هم ناخودآگاه، شعله شمعی را روشن کرده بود…
برداشت دوم؛ نمایش باید ادامه پیدا کند…
یکی از شرح وظایف دوره روانپزشکی در مقطع کارآموزی، ارائه مورنینگ یا ژورنال کلابی بود که میتوانست به صورت انفرادی یا گروهی تجربه شود. با همراهی دوست عزیزی، قرار بر ارائه گروهی شد. این احوالات باعث شده بود موضوعی – یا همان شعله شمع – برایم روشن شود. با موافقت همگروهیام، موضوع ارائه تاثیر موسیقی و هنر بر فرسایش شغلی پزشکان شد. موضوعی که این اجازه را به من میداد که در حین پرداختن به کلیات، به صورت ضمنی به آن جزئیات کمتر دیده شده مذکور هم اشاره کنم. فقط یک مشکل وجود داشت؛ حجم مطالب مربوطه بسیار زیاد بود و خواندههای من بسیار کم. تمام تلاشم را کردم که بتوانم به بهترین شکل انتخاب کنم و ارائه پیش رویمان، لااقل گزارشی قابل قبول باشد…
برداشت سوم؛ طراحی نمایشنامه
اولین روز هفته چهارم، به عنوان تاریخ ارائه مشخص شد. از چند روز قبل – به صورت غیر متمرکز – دادهها جمعآوری شد تا نهایتاً فایل نهایی به سرانجام برسد. حدوداً پنجاه و چند اسلاید شده بود. دائماً محتوایش را کم و زیاد میکردم تا چینش نهایی حاصل شود. روز ارائه، به دلیل جابهجایی کلاسهایمان، به میانه هفته منتقل شد. هم ناراحت بودم و هم خوشحال. ناراحت از به تعویق افتادن و خوشحال از فرصت بازنگری ایجاد شده. دوباره فایل را زیر و رو کردم، دوباره قسمتهایی را از ابتدا نوشتم، دوباره اسلایدها را جابهجا کردم. امیدوار بودم این بار امکان پرداختن به این ارائه فراهم شود. وقتی در حال مرور وقایع بودم، در یکی از ابیات جناب حافظ، آن احوال ادامه دادن در عین تجربه ناخوشی ناشی از فرسودگی مثل ستارهای میدرخشید؛
با صبا افتان و خیزان میروم تا کویِ دوست
و از رفیقان ره استمدادِ همت میکنم
دیوان غزلیات – حافظ
برداشت چهارم؛ نور، صدا، حرکت!
صبح روز سهشنبه ۲۵ شهریورماه، حوالی ساعت ۸ صبح در ساختمان آموزشی بخش روانپزشکی بودیم. به سرعت سیستم واحد آموزش را روشن کرده و فایل را باز کردم. میترسیدم از اینکه فونتها به هم بریزد. خوشبختانه چنین اتفاقی نیفتاد. تصویر را روی اسلاید ابتدایی تنظیم کردم و به یکی از صندلیهای سمت راست ردیف اول سالن رفتم تا قبل از حضور استاد و دیگر همروتیشنیهایمان، مدتی با همگروهیام صحبت کنم. مدتی نگذشت که کلاس پر شده بود. استاد هم کمی بعد، وارد شد. دیگر همهچیز آماده نمایش به نظر میرسید. سعی کردم متمرکز بمانم. سعی کردم به آن بخشهایی که در اسلایدها نبودند، به شکل ضمنی اشاره کنم. سعی کردم گزارشی قابل قبول، ارائه شود. خوشبختانه همهچیز به خوبی پیش رفت. با اینکه بعد از ارائه، وقتی ایرادهایم را لیست میکردم، وضعیت چندان جالب نبود اما از نتیجه ناراضی نبودم. در کمترین حالت، باعث شده بود بیشتر بخوانم، بهتر ببینم و عمیقتر یاد بگیرم. امیدوارم اینطور بوده باشد…
به امید…..