وبلاگ شخصی

روزی روزگاری؛ یک کلینیک آرام!

روزها آرام و به‌سرعت گذشت. آن اندک برگ‌های زرد باقی‌مانده بر شاخه‌های درختان هم ترک منزل کردند تا شرایط برای یک زندگی دوباره – برای برگ‌های تازه – تا رسیدن بهار فراهم شود. روزهای دی‌ماه به واحد پوست گذشت. واحدی که به هیچ نحو، قابل مقایسه با دیگر بخش‌های تجربه‌شده نبود…



استرس؟ نه ممنون، لبخند بهتره :))

از شنبه ۱۵ دی‌ماه ۱۴۰۳

روزی روزگاری؛ یک سوژه عکاسی آرام و سایه‌اش!

طبق اعلام قبلی، حدود ساعت ۹، باید در کلینیک حاضر می‌بودیم. بعد از پیگیری اَعمال صبحگاهی – به‌اتفاق دوستان – به راه افتادیم. قبل از رسیدن به مقصد، باید به مرکز بهداشت می‌رفتیم تا دوز واکسن‌مان را دریافت کنیم. خیابان‌ها به شدت خلوت بود. آرامشی که شاید تا قبل از آن، کمتر شاهدش بودیم. هوای شهر نیز، چیزی مابین بهار و زمستان شده بود! و حتما اینطور موقعیت‌ها را تجربه کرده‌ای…

چه موقعیتی؟ اینکه اگر با لباس تابستانی بیرون می‌آمدی، با خشونت زمستان مواجه می‌شدی! و اگر هم با لباس زمستانی بیرون می‌آمدی، گرمای هوا تا مغز استخوانت را مغزپخت می‌کرد! علی ای حال، باید پوششی حد واسط را انتخاب می‌کردی تا دو کفه ترازو را سنجیده باشی :))

وقتی به مرکز رسیدیم، هیچکس نبود. گویا منطقی نبود کسی برای دریافت واکسنش، حدود ساعت ۸ بیرون زده باشد :”) کمی منتظر ماندیم. وقتی در گوشه سالن نشسته بودیم، فرصتی پیش آمد تا سعی کنم آن ساختمان را کمی بیشتر و بهتر ببینم. ساختمانی به‌ظاهر قدیمی که در میانه سالن، دارای چندین ستون بود. ستون‌هایی که بارها مورد ترمیم قرار گرفته بودند. ترمیم‌هایی نه چندان جالب توجه؛ از این جهت که ناصافی گچ‌های مورد استفاده در ترمیم، با چشم غیر مسلح هم قابل رویت بود! سقف سالن – در میانه آن ستون‌های دایره‌ای چینش شده – نورگیری داشت که فضای داخل را روشن می‌کرد. این مورد، فکر خیلی جالبی بود. با استفاده از کمترین منبع مصنوعی نور، فضا روشن شده بود. گرداگرد سالن، پر بود از اتاق‌ها با عناوین مختلف. از انبار بگیر تا مراقب سلامت، پرستار و پزشک. بالاخره بعد از انتظار نه چندان کوتاه، دریافت واکسن و طی مسیر، در کلینیک پوست بودیم.

ساعت حدودا ۹:۱۰ قبل از ظهر بود و هوا هم به سردی گراییده بود. سوار آسانسور شدیم. طبق تابلوی موجود، ابتدا به طبقه پنجم رفتیم و با اعلام منشی آن طبقه، باید به طبقه چهارم برمی‌گشتیم. کمی منتظر ماندیم. وقتی از درب ورودی وارد شدیم، سمت راست محل استقرار منشی مرکز بود. در میانه سالن چندین صندلیِ انتظار، برای مراجعین تدارک دیده شده بود و در سمت چپ نیز، دو درب وجود داشت که به اتاق‌های پزشکان راه پیدا می‌کردند. به‌اتفاق گروه از درب سمت چپ وارد شدیم و وسایل‌هایمان را قرار دادیم. بیرون آمدیم. کمی بیشتر منتظر ماندیم. در نهایت اعلام شد که بین دو اتاق تقسیم شویم تا فرآیند ویزیت بیماران آغاز شود. با استقرار اساتید، این پروسه آغاز شد. بدون شک، این تجربه متفاوت بود. منظورم چیست؟ به واسطه بخش‌های دیگر، کراتینین بالا را دیده بودم. دیده بودم که تنگی نفس ناشی از ناراحتی قلبی چقدر ناراحت‌کننده است. دیده بودم پرستاری از بیماری جوان، چقدر برای یک خانواده دلخراش است اما تجربه این کلینیک تفاوت داشت. البته که این تفاوت – در مقایسه با آن احوال نامساعد جملات قبل – خیلی بهتر بود؛ از این جهت که تا آن سطح، نامساعد نبود. نیاز به پیگیری به وجود آمده بود و خوشبختانه در حال پیگیری هم بود :))

نمی‌دانم فقط برای گروه ما اینطور پیش آمده بود یا نه اما به هر حال، شکایت‌های آن روز یا به زیبایی چهره مربوط می‌شد یا کم پشت شدن موها و یا موارد اینچنینی. از آن احوالی بود که باید برای همه، سبک زندگی سالم را توضیح می‌دادی و شنونده خوبی می‌بودی. از آلوپسی آندروژنیک با الگوی مردانه (Male-pattern hair loss or MPHL) آمدند تا آلوپسی آندروژنیک با الگوی زنانه (Female-pattern hair loss or FPHL). در الگوی مردانه ابتدا نواحی Frontal و Frontotemporal درگیر شده و به تدریج کاملا دچار ریزش می‌شوند. با تجویز Minoxidil ابتدا کمی ریزش شدت پیدا می‌کند اما با پیگیری درمان، به تدریج اثرات درمانی مشاهده می‌شود. در الگوی زنانه هم – که بیشتر در سنین ۲۰ تا ۴۰ سالگی رخ می‌دهد – سیر پیشروی تدریجی است و بنابر الگوهای درگیری ممکن است مناطق Frontoparietal، قدام پیشانی و… درگیر شود.

روزی روزگاری؛ یک مشاهده‌گرِ آرام در اکثر ویزیت‌ها :))

خلاصه کلام اینکه، شرایط آرام بود. وقتی آن احوال را کنار حال پیرمردی قرار می‌دادم که در بخش ریه بستری شده بود و شکایت ظاهری جدی، بیماری زمینه‌ای و مصرف دخانیات هم نداشت و دست آخر با تشخیص بدخیمی بیمارستان را ترک کرد، بیشتر می‌فهمیدم که شرایط خیلی آرام بود! می‌دانی، به‌طور کلی متفاوت بود. احتمالا چون بخش‌هایمان در مقطع کارآموزی با داخلی شروع شده بود، دیدن شرایط آرام، عجیب می‌نمود. هرچه که بود – چون مشکل جدی برای بیماران وجود نداشت – خوشحال‌کننده بود. روال ویزیت بیماران همینطور ادامه پیدا کرد تا عقربه‌های ساعت بچرخند و عدد ۲:۳۰ بعد از ظهر را نشان دهند تا ما خود را در مرکز پزشکی قانونی استان ببینیم. چرا؟ کلاس عصر، کلاس پزشکی قانونی بود و این‌بار در اداره مربوطه، برگزار می‌شد. وقتی به آنجا رسیدیم، استاد را بالای سر یک جسم بی‌جان یافتیم. جسم بی‌جانی که گویا تا کمتر از ۷۲ ساعت پیش، در حال زیستن بود!

لطفا یک لحظه همینجا توقف کن. شرایط ساکن و لطیف صبح را در نظر بگیر. آن احوال آرام را. حال سعی کن آن را در ذهنت، در یک قاب نقاشی کنی. حال شرایط عصر را در نظر بگیر و سعی کن آن حالِ خاموشِ ناآرام را، در یک قاب به تصویر بکشی. در نهایت تلاش کن آن دو قاب را در یک قاب خلاصه کنی. احوال آن روز چنین بود! انقدر جمع اضداد بود که ذهن به سختی آنها را پردازش می‌کرد. به‌ظاهر اتفاقی نیفتاده بود ولی گویا اتفاقاتی در حال وقوع بود :”) چند دقیقه بعد، جسم بی‌جان دیگری را آوردند. درست روبه‌رویم بود. استاد زیپ کاور را کنار زد و شروع به توضیح کرد. او سعی داشت از طریق شواهد و قرائن، به ما آموزش دهد که چه شرایطی با آن مشاهدات، می‌توانست علت احتمالی مرگ باشد. جداً که متخصص پزشکی قانونی بودن، شغل سختی است…

نکته جالبی که در تخصص پزشکی قانونی وجود دارد، توجه بی‌اندازه به کلمات، عبارات و ساختارهای نگارشی است. می‌دانی چیست؟ ممکن است طی احوال روزمره، از کلمات، عبارات و علامت‌های مختلفی استفاده کنیم که گاه ممکن است حتی معنایشان را به‌درستی ندانیم. چون ما را متوجه ضرر (مشخص و واضح) نمی‌کند، کمتر به آنها توجه می‌کنیم. اما در پزشکی قانونی، چون هر چیز در عبارت یا جمله، می‌تواند بار قانونی ایجاد کند و رای محکمه را به سمت و سوی متفاوتی بکشاند، تمرکز بر انتخاب درست، بی‌اندازه مهم است. احتمالا هیچ‌وقت چهره استاد را از خاطر نمی‌برم آن زمان که یکی از حاضرینِ در سالن، کلمه تبرئه را نابه‌جا استفاده کرد. حد توجه به خود دقت در این حوزه، برایم خیلی عجیب بود…

به امید…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *