روزهای بهمنماه با شروع بخش زنان مصادف شد. زمانی که سرمای زمستان جایی بجز مغز استخوان برای رسوخ نداشت :”)) و خواب زمستانی درختان نیز به میانه خود نزدیک میشد. یادداشت پیشرو کمی از زنان و سوالات پیرامون آن برایت خواهد گفت.
شرحی بر احوال روزهای آغازین بخش زنان
دوشنبه است. ۱ بهمنماه ۱۴۰۳. طبق اعلام قبلی، مورنینگ گروه زنان راس ساعت ۷:۳۰ صبح آغاز خواهد شد. بیمارستان آن، نسبتا جدید محسوب میشود. قبلا به شکل طولانی مدت آنجا نبودهام. بعد از اینکه مراسم آیینی صبحانه را به اتفاق دوستان هماتاقی بهجا میآوریم، زمان حرکت فرا میرسد. به راه میافتیم. خیابانها خلوت هستند. هوا سرد شده و چندان دلپذیر نیست :”) مسیر را به سرعت میپیماییم…
بعد از ورود به مرکز، از پلههای سمت راست سالن به طبقه منفی یک – محل آمفیتئاتر – میرویم. جلسه درحال آغاز شدن است. بر روی یکی از صندلیهای سمت راست سالن مینشینیم. اولین مورنینگ گروه زنان راس ساعت ۷:۳۰ صبح آغاز میشود. قرار است بعد از اتمام جلسه، یکی از اتندینگهایمان و کارشناس آموزش، راجع به چگونگی و شرح وظایفمان در این مرکز توضیح دهند. در حین جلسه، یکی از اساتید دائما به سمت ما برمیگردد. گویا سعی دارد چهرههایمان را ببیند و بشناسد. همهچیز برای همه جدید است. بعد از جلسه به سمت صندلیهای سمت چپ سالن میرویم. گویا محل اسکان دانشجویان مقطع کارآموزی آنجاست. بر روی یکی از صندلیهای ردیف سه یا چهارم مینشینم. استاد از شرح وظایفمان میگوید. از چگونگی چینش نفراتمان در بین ۶ روتیشن. بعد از کمی پرسش و پاسخ، کارشناس آموزش میآید. سعی میکند با پرسیدن نامهایمان، چهرههایمان را با لیست در دستش تطبیق دهد. او نیز از شرح وظایفمان میگوید. ساعت حدودا ۸:۱۵ شده و تا ساعت ۱۰ به ما زمان دادهاند که گروهبندیهایمان را تکمیل کنیم. همچنین طبق اعلام واحد آموزش، باید ۳۸ عنوان از مباحث را بین خودمان – برای ارائه – تقسیم کنیم. گروه در همین حین ۳۸ قطعه کاغذ را برای قرعهکشی تدارک میبیند…
چند نفر به سمت تخته حرکت میکنند. من هم به سمت صندلی سوم از ردیف دوم میروم. کمی میایستم و دوباره کمی مینشینم. در همین احوال، برق آن حوالی از مدار خارج میشود. چراغها خاموش شدهاند. با کمک چراغ قوه گوشیهایمان ادامه میدهیم. در عین لبخند زدن، برای ورودیمان احساس دلسوزی میکنم :”) چرا؟ چون تقریبا هر آغازی از این گروه، چندان متعارف نبوده. مثلا در آغاز تحصیلمان، به واسطه حضور منحوس ویروس کرونا، شناختمان از ساختمان دانشکده در حد چند تصویر بود. همه کارها مجازی انجام میشد. یا مثلا زمان ورودمان به مقطع بالین، با کارهای ماقبلش گره خورد تا مراسمی به نام جشن روپوش سفید تشکیل نشود. اما از حق اگر نگذریم، اینطور نامتعارف بودن حسنهای خودش را هم دارد. لبخندها واقعیتر هستند. یادگرفتنها هم همینطور. در همان احوال بود که فکری در سکوت گوشه سالن خودنمایی کرد. وقتی گروه در حال ارائه پیشنهادهایشان در خصوص برنامهریزیها بودند.
“اگر قرار باشد در پایان این مسیر بگویی از هرکس چهچیزهایی یادگرفتی، چه خواهی گفت؟”
در فکر فرو رفتم، بیآنکه اراده یا قصد قبلی وجود داشته باشد. در کمال تعجب میدیدم که این آمد و شدهای سالهای اخیر باعث شده از هرکس، چیزی یادگرفته باشم. لااقل سعی کرده بودم اینطور باشد. در ذهنم اسامی را ردیف کردم و شاخصترین خصوصیات یادگرفته شده از هر یک از اعضای گروه، بیاختیار در لیست مربوط به خودش چیده میشد؛ حتی از آنها که شاید تعداد کلمات رد و بدل شدهمان به ۱۰,۰۰۰ کلمه هم نمیرسید (+). چه ارزشی بیش از این، اینطور نیست؟
در حیرت از اینچنین گذرها
روتیشنهایی که به پایان میرسند. مسیرهایی که آغاز میشود…
فکر کردن به اینچنین مباحثی با کمک صحبت استادهایمان در طول این سالها، ذهن را به تکاپو میاندازد. مثلا جابهجاییهای هر روتیشن را در نظر بگیر. شاید تعداد روزهایی که در یک بخش تحت نظر یک رزیدنت باشیم، از تعداد انگشتان دست کمتر باشد. روزها میگذرد و ما در هر روتیشن با روحیههای جدیدی مواجه میشویم. در آن سوی ماجرا نیز آنها با فاصله زمانی کم، با روحیات و شخصیتهای جدیدی مواجه هستند؛ حتی بیشتر از ما. چون تجربه ما احتمالا در حد یک سالبالایی جدید تغییر کند اما تجربه آنها در حد کل یک گروه تغییر میکند. ذهن همچنان به جلو رفتن ادامه میدهد…
لطفا یک بزرگراه مستقیم و طولانی را تصور کن و آن را با خطوطی به نظم در بیاور. در بین خطوط آن، خودروهایی با قابلیت حمل تنها یک سرنشین تصویر کن. انگار هر یک از ما در بین آن خطوط در حال حرکت هستیم. در بعضی زمانها، اتوموبیلهایمان کنار هم حرکت میکنند و در بعضی نقاط نیز، مسیرهایمان از هم جدا میشود. گاهی اوقات، ظرفیت خودروهایمان بیشتر شده و باهم حرکت میکنیم. گاهی نیز در همان خودروهای تکسرنشینِ تکظرفیتیِ خودمان هستیم. در دو سوی بزرگراه، همه در حال حرکت هستند. به سمت مقاصدشان. به سمت اهدافشان. به راستی که یک تقسیمبندی بهظاهر ساده روز اول بیمارستان زنان، چقدر میتواند بسط پیدا کند؟ :)) مثل این میماند که قطعه Punta Bianca از لودویکو اناودی (Ludovico Einaudi) را پِلِی کرده باشی و در گوشهای از سالن، به تماشای این افکار سپری کنی…
مشکل آسان کجا؟
بیش از دو ساعت زمان میبرد. گروهبندیها را میگویم. در میانه کار همه خسته و کلافه شدهاند اما لبخند از صورت کسی محو نمیشود. یعنی اگر هم محو بشود، مقطعی و برای هضم یا رد پیشنهادات مطرحشده است :)) چند نفر از سالن خارج شدهاند. وقتی برمیگردند، نوید از کمک گرفتن از هوش مصنوعی میدهند. گویا او تقسیمبندی منطقیتری ارائه کرده است. باید به سمت بخشهایمان حرکت کنیم. قرار بر این میشود ادامه کارها را بعدا دنبال کنیم…
بخش امروز، جراحی زنان است. باید درست از همان راهی که آمدیم – از وسط ساختمان کلینیک ویژه – بگذریم. پلههایش را به سمت چپ دور میزنیم. از میان آن راهرو باریک کنار پارکینگ میگذریم تا به پلههای آهنی ساختمان اصلی برسیم. در سمت راست آن محوطه هم، ورودی اورژانس است. از همانجا وارد میشویم. به دنبال آسانسور یا پله (ها) میگردیم. بعد از عبور از اورژانس و آن راهروی مجاور با اتاق عمل اورژانس، به سمت چپ حرکت میکنیم تا خود را مقابل آسانسورهای مرکز بیابیم.
در دو طبقه تقسیم شدهایم. من به سمت طبقه چهارم روانه میشوم. ظاهرا از مافوقهایمان کسی در بخش نیست. بین پروندههای موجود میچرخم تا سعی کنم اندکی در مورد اتمسفر محیط بدانم. به فاصله حدود ۳۰ دقیقه بعد، در طبقه پنجم هستم. به اتفاق همگروهیام به سمت رزیدنت مسئولمان میرویم. او میگوید برای امروز کافی است. باید به سمت واحد آموزش برگردیم…
وقتی به نقطه اول برمیگردیم، تعدادی از نفرات روتیشنهای دیگر هم آنجا هستند. با پیشنهادشان، زحمت سر و سامان دادن به آن تقسیمبندی اولیه – که در اینجا منظور، از نو نوشتن آن است :”) – به آنها محول میشود. ما هم بینهایت از لطفشان سپاسگزاری میکنیم. هنوز قرعهکشی مباحث هم انجام نشده که به روز بعد موکول میشود. در این اثنا عقربههای ساعت بهسرعت حرکت میکنند تا تجربه اولین روز بیمارستان زنان اینچنین به پایان خود نزدیک شود…
به امید…..