وبلاگ شخصی

جستجو

بانگ جَرَسی می‌آید!

یک مکث کوتاه…..

چهارشنبه ۹ آبان‌ماه ۱۴۰۳ است. آخرین روز رسمی درمانگاه قلب. وقتی از سمت راست حوض میانه حیاط به سمت ساختمان آموزشی می‌روم، می‌دانم که این بار آخر است. وقتی از درب ورود، به سمت چپ سالن می‌روم تا در جلسه مورنینگ حاضر شوم – با آنکه مسیر قبلش را دویده و پریده‌ام و نفس‌نفس‌زنان وارد سالن می‌شوم – می‌دانم که این آخرین فرصت است. وقتی استاد با همراهی رزیدنت‌هایمان کیس‌های روزهای گذشته را مورد واکاویدن قرار می‌دهند، می‌دانم که این آخرین نوبت است. هر لحظه‌ای که از این لحظات تجربه می‌شود، دیگر قابل برگشت نیست. جبران نمی‌شود. خریدنی نیست. وقتی رزیدنت‌مان از کیس Aortic Dissection ای می‌گوید که اهل پاکستان بوده و با پای خودش به اورژانس مراجعه کرده، می‌دانم که این آخرین گزارش Aortic Dissection ای است که می‌توانستم در جلسه مورنینگ روز چهارشنبه ۹ آبان‌ماه تجربه‌اش کنم. می‌دانم که این آخرین مرتبه‌ای است که می‌توانم راجع به نحوه معاینه آن بیمار در آن روز بشنوم. اینکه بشنوم نبض‌های اندامش باهم سر ناسازگاری دارند. اینکه بشنوم فشار دست‌هایش باهم نمی‌خوانند. اینکه ببینم شریان آئورتش هم True Lumen پیدا کرده و هم False Lumen. می‌بینی؟ هیچکدام از این لحظات، لحظه‌ای درنگ نمی‌کنند. بی‌رحمانه می‌گذرند. عمر مثل جریان رودی که کسی یارای متوقف کردنش را ندارد، بی‌پروا در حال گذران است…

جلسه به اتمام می‌رسد. آخرین جلسه مورنینگ چهارشنبه ۹ آبان‌ماه. کلاسی برای کارآموزان در پی‌اش قرار گرفته. استاد – به علت گستردگی منابع و محدودیت زمانه – به سرعت به پیش می‌رود. زمان بی‌رحمانه می‌گذرد. کلاس به انتها می‌رسد. کلاس را به مقصد طبقه هفتم بیمارستان ترک می‌کنم…..

آسانسور مجموعه کمی خسته است. خسته از جور زمان و وِزر مکان. با همه خستگی‌هایش، ادامه می‌دهد. ادامه دادن را هنوز بلد است. بعد از مکثی کوتاه مابین طبقات، بالاخره به مقصد می‌رسد. به سمت ایستگاه پرستاری می‌روم. هنوز بیمارهایی که به من سپرده‌ شده‌اند در بخش بستری هستند اما احتمالا دیگر زمانی تا ترخیصشان باقی نمانده است. به سمت بیمار ساکن بر تخت شماره ۱۱ می‌روم. پیرمرد خوش‌چهره‌ای که با شکایت درد بین دو کتف به اینجا آمده است. چند روزی را مهمان تخت بیمارستان است تا علل قلبی Rule out شوند. دست آخر همینطور هم می‌شود. آزمایشات را وارد پرونده کرده و به سمتش روانه می‌شوم. همه‌چیز در امن و امان است. همه نتایج از سلامت نسبی قلب حکایت می‌کنند. چرا می‌گویم نسبی؟ چون او از قبل کیس شناخته شده فشار خون بالا و IHD بود اما هر چه جستجو کردند، علت مراجعه این‌بار، آن طیف مشکلات نبود. استاد وی را برای بررسی بیشتر به سمت پزشک ارتوپد ارجاع می‌دهد…

به سمت بیمار تخت شماره ۲۶ می‌روم. او پیرمردی است که با شکایت درد قفسه سینه Retrosternal به اینجا آمده بود. چرا می‌گویم بود؟ چون او نیز در همان روز ترخیص شد. مشکل اینجا بود که بعد از انجام اقدامات لازم، هموگلوبینش قصد بالا آمدن نداشت. مشاوره گوارش برایش نوشته شده بود و قرار بر این بود که برای بررسی علل احتمالی خونریزی، آندوسکوپی شود اما هنوز اقدامی انجام نشده بود. بالاخره تصمیم بر این شد که با رضایت خودش بیمارستان را ترک کند تا نوبت آندوسکوپی‌اش فرا برسد…

راند آموزشی به پایان می‌رسد. از ایستگاه پرستاری، خودم را به جایی میان واحد Post-CCU و CCU – آنجا که آسانسورها قرار گرفته‌اند – می‌رسانم. آن بالابر خسته، کندتر از آن است که بتوانم تا غروب آفتاب به مقصد برسم. همان سالن را ادامه می‌دهم تا از پله‌های اضطراری به سمت همکف روانه شوم. بین راه مقصد را به بخش حاد ۲ اورژانس تغییر می‌دهم. کمی مکث می‌کنم. دنبال آن کیس Once-in-a-blue-moon هستم. همان کیس Situs inversus. همان کیسی که همه‌چیزش دکسترو (-Dextro) شده. همان که شیوعش ۱ در ۱۰ هزار است (+). اکنون او را ترخیص کرده‌اند. مقصد را به سمت طبقه اول کلینیک ویژه – یا همان درمانگاه قلب – تغییر می‌دهم…

به طبقه اول که می‌رسم، به سمت دستگاه آبسردکن سمت راست سالن – بعد از ورودی درمانگاه ریه – می‌روم تا کمی وضعیت بدنی‌ام را از Dehydration دور کنم. بعد از مکث کوتاهی، وارد درمانگاه قلب می‌شوم. تعداد بیماران زیاد نیست. همین که شروع به اخذ شرح حال می‌کنم، استاد هم از راه می‌رسد. به سمت اتاق پزشک می‌رویم. بیماران یک به یک وارد می‌شوند و مثل درمانگاه هفته پیش، فرصت بررسی یک به یک نوارها موهبت بس گرانقدری است. در بین ویزیت‌ها آن پیجر اتاق پزشک از کار می‌افتد. به سمت ایستگاه پرستاری می‌روم تا موضوع را اطلاع دهم. بعد از مکث کوتاهی، با پیجر سالم به اتاق برمی‌گردم. تعداد بیماران رو به‌ افزایش است. این را از لیستی که همان ابتدا برداشته‌ام می‌فهمم. تعدادش با تعدادی که یادداشت کرده‌ام همخوانی ندارد. استاد با وجود خستگی، همچنان سوالاتم را پاسخ می‌دهد و از سیر درمانی هر بیمار می‌گوید. حضور رزیدنت بخش و همیاری وی در خواندن نوارها نیز در این روند آموزشی همراه می‌شود. رفته‌رفته از تعداد مراجعین در صف انتظار کاسته می‌شود. روز از میانه گذشته و با اجازه استاد و اتمام بیماران، دیگر لزومی بر حضور در درمانگاه وجود ندارد. به اتفاق اینترن گروه به سمت آسانسور سمت چپ ورودی درمانگاه قلب می‌رویم. دوست عزیز و اینترن مسئول من در این روتیشن، پسر جوانی است که در General Appearance خیلی متین است. با طمانینه کارها را تقسیم می‌کند و خودش هم در انجام کارها همراهی‌ات می‌کند. او از کشیک پیش رویش می‌گوید. من از مقصد پیش رویم. هر یک به سمتی حرکت می‌کنیم. او به سمت راه‌پله بعد از آسانسورهای همکف. من هم به سمت راه خروج. این‌بار که از سمت راست حوض میانه حیاط – با آن فواره‌های درحال کارش – بگذرم، می‌دانم که این آخرین بار است. آخرین فرصت است. آخرین فرصت عبور از سمت راست حوض میانه حیاط، آخرین فرصت تجربه آن نسیم پاییزی و آخرین فرصت رسمی حضور در درمانگاه قلب در تاریخ چهارشنبه ۹ آبان‌ماه ۱۴۰۳…


پ.ن اول؛
اتفاقات گوناگون پیرامون قلب – چه قبل از آن و چه بعد از آن در حال حاضر – برایم تداعی‌کننده بخش‌هایی از یک شعر است. شعری که این روزها بیشتر همراهم بوده است…..

پ.ن دوم؛
دوستی می‌پرسد؛ حالت چطور است؟ می‌گویم: سعی می‌کنم {به امید} زنده باشم…


پس به امید :))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *