وبلاگ شخصی

از تقدیرنامه‌ها

مدتی‌ست که احوالات غیرمنتظره بر نوشتن و نقل روایت‌های بیمارستانی سایه انداخته. چیزی که دشمن امید شده و با آن در ستیز در آمده. اما نکته‌ای که این روزها بسیار امیدوارکننده بود، فرا رسیدن سال تحصیلی جدید و حضور ورودی‌های جدید است. آن شادی و نشاط روزهای ابتدایی – خصوصاً وقتی در محیطش قرار بگیری – جانی دوباره به امید می‌بخشد.

چند روز پیش، با یکی از دوستانم در مقطع علوم پایه صحبت می‌کردم. نحوه نگاهش و اهتمام او در واکاوی محیط پیرامونش، بی‌اندازه خوشحال‌کننده است. لطف او بود که نگرانی‌هایش را در میان صحبت‌هایمان مطرح کرد. صحبت‌های آن روز با او، جرقه‌ای بود که در بین شلوغی این روزها، باعث شد کمی بین کتاب‌هایم بگردم. هرچند که این روزها تعدادشان به شدت کاسته شده – موضوعی که به شدت جانکاه است – اما همین بهانه کوچک، باعث می‌شد حتی برای مدت کوتاهی هم که شده، این کار را انجام دهم.

آن روز نتوانستیم مدت زیادی صحبت کنیم، این روزها فرصت نمی‌شود اما عنوان‌هایی را یادداشت کرده‌ام که اگر فرصتی دست داد، آنها را کمی بیشتر توضیح دهم. هرچند برایش توضیح دادم که طرح این قبیل مسئله‌ها، واقعاً کار من نیست و احتمالاً اگر چیزی بنویسم، صرفاً براساس تجربیات و خوانده‌های فردی است. پیشاپیش از این بابت مرا می‌بخشید.

در این میان، وقتی چند گزاره را در بین چند کتاب جستجو می‌کردم، متن تقدیرنامه بعضی از آنها، باعث می‌شد کمی توقف کنم. تقدیرهایی که من را به اواخر روزهای ترم پنجم برد. زمستان ۴۰۱ و کمی قبل از آن، بسیار عجیب و خاطره‌انگیز بود. در میانه آن روزها، آشنایی با استادانی، مسیر را هموار می‌کرد. احتمالاً روزی در پایان این مسیر، با جزئیات بیشتری توضیح می‌دهم. خوش‌وقت بودم که بعدها وقتی دوران کارآموزی آغاز شد، دایره این آشنایی‌ها بیشتر شد تا جایی که می‌توانم بگویم بدون حضورشان، هرگز نمی‌توانم تصور کنم چه اتفاقاتی ممکن بود حادث شود.

یکی از این اساتید گرامی در حوالی آن روزها، در سمت اجرایی مشغول به فعالیت شده بود. اگر بگویم آن روزها در هفته حداقل چند ساعت در دفتر ایشان سپری می‌شد، اغراق نکرده‌ام. همراهی استاد با دغدغه‌مندی منِ آن روزها، بی‌نهایت خوشحال‌کننده بود. می‌توانم بگویم یکی از گریزگاه‌هایم در آن روزها، دفتر ایشان بود.

در یکی از روزهای زمستانی که بین دفتر آموزش، پژوهش و IT دانشکده در رفت و آمد و پیگیر ساخت ایمیل آکادمیک بودم، آن استاد عزیز به من لطف داشت و از من در خصوص کمبود کتاب‌های کتابخانه مرکزی پرسید. خجالت کشیدم که چیزی بگویم، بسیار زیاد. فقط از استاد اجازه خواستم که کمی بیشتر بین طبقه‌های کتابخانه جستجو کنم و از سال‌بالایی‌های باتجربه‌تر سوال بپرسم. تعداد منابعی که آن دانشجویِ کوچکِ آن روزها اعلام کرد، چندان زیاد نبود. اکثراً کتاب‌هایی بودند که قدیمی شده بودند و نسخه جدیدشان در کتابخانه وجود نداشت. با کمال خجالت، لیست را برای استاد ارسال کردم. از ندانستنم خجالت می‌کشیدم – همانطور که اکنون بیشتر خجالت می‌کشم – اما باید اعتراف کنم موضوعی عمیقاً برایم خوشحال‌کننده بود. اینکه استاد با آنکه در مقاطع ابتدایی‌تر به سر می‌بردم، اجازه داد که مستقل فکر و عمل کنم و از حس ناکافی‌بودن، دور شوم. حسی که همراهی‌اش با سردرگمی در آن روزها، از پا درآورنده بود، هرچند ممکن است خنده‌دار به‌نظر برسد. این احساس وقتی با صلاحدید استاد دیگرم، با نوشتن و ارسال یکی از اولین نامه‌های رسمی‌ام به مجله‌ای در خارج از کشور پیوند زده شد، به نهایت رسیده بود. با همه این‌ها، چیزی که بیش از همه برایم مهم بود، این بود که بالاخره استادانی داشتم که صرفاً نتیجه‌گرا نبودند و تقلا، پیمایش و تلاش‌کردنم را هم به رسمیت می‌شناختند. بالاخره صرفاً براساس پایان قضاوت نمی‌شدم و بالاخره می‌توانستم وجود حمایت اجتماعی در یک محیط آموزشی را به‌گونه‌ای شفاف حس کنم.

حال ممکن است بپرسید که نقل این خاطره چه ارتباطی با جستجوی اخیر و تقدیرنامه کتاب‌ها داشت؟ آن لطف استاد به یک عدد دانشجوی بسیار کوچک، با الهام از تقدیرنامه‌هایی که گاه در ابتدای کتاب‌ها دیده بود، منجر به ثبت یک یادداشت شد (+). یادداشتی که مدتی دیگر، یکساله می‌شود. آن زمان چون قصد داشتم از همه اساتیدِ “به واقع استاد” تشکر کنم، سعی کردم گزاره‌ای بنویسم که کلی‌نگر باشد.

We would like to extend our deepest gratitude to great teachers worldwide for their invaluable contribution to our intellectual growth.

ما می‌خواهیم عمیق‌ترین سپاس خود را از معلمان بزرگ در سراسر جهان برای مشارکت ارزشمندشان در رشد فکری‌مان ابراز کنیم.

حال هر زمان که به آن یادداشت رجوع می‌کنم، می‌توانم آن روزها را – با تقریب خوبی – به وضوح ببینم. روزهایی که به سرعت سپری شدند، با زمستان و بهار در هم آمیختند و مجموعه‌ای پریشان از افکار و احساس را بر انگیختند…

به امید…..

تصویری از آن روزگاران با محمدمعین اسلامی که توسط دوست عزیزی به ثبت رسید. احتمالاً روزی بیشتر آنها را معرفی کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *