وبلاگ شخصی

هنر گام زمان

از سه‌شنبه ۹ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۴

صبح امروز با آسمانی نیمه‌ابری بروز پیدا کرد. آسمانی با رگه‌هایی از ابرهای تیره. ابرهای تیره‌ای که راه را برای مساعدماندن هوا – و گرم‌نشدنش – هموار می‌کنند‌. کجای کار هستم؟ در میان یک سوم ابتدایی کل دوره جراحی. چه می‌کنم؟ سعی می‌کنم روتین کارهایم را انجام دهم. امروز اما نوبت حضور در اتاق عمل است. خود اتاق عمل…

چند روزی بود که – به اتفاق یکی از دوستان عزیز – قصد رفتن داشتیم اما فکر کردیم احتمالاً اگر زمانی برویم که رزیدنت مسئول‌مان آنجا حضور داشته باشد، بهتر است. رزیدنت‌مان سال دوم درسش را می‌گذراند. جوانی خوش‌برخورد که وی را از درمانگاه یکی از اساتید عزیز شناختیم. استادی که اتفاقاً بودن در اتاق عمل امروز را با ایشان تجربه کردیم. فردی محترم و بسیار خوش‌برخورد. از آن دست اساتیدی که همراه شدن با وی، باعث می‌شود گذر زمان را احساس نکنی. از آن دست کمیاب‌ترین‌ها…

صبحانه را خیلی مختصر گذراندیم. به سرعت حرکت کردیم تا به جلسه گزارش صبحگاهی برسیم. مورنینگ حوالی ساعت ۸ آغاز شد. در انتهای جلسه، وقتی رزیدنت‌مان در حال خروج از سالن جلسه بود، به سمتش دویدیم تا برنامه اتاق عملش را جویا شویم. وقتی سوالم را مطرح کردم، با طمأنینه خاصی پاسخ داد که ابتدا سری به اورژانس می‌زند، کمی آنجا می‌ماند و سپس به سمت اتاق عمل خواهد رفت. همین باعث می‌‌شد ما هم کمی وقت برای تکمیل پرونده‌هایمان داشته باشیم. بعد از اندکی توقف، به سمت طبقه سوم رفتیم تا این‌کارها را انجام دهیم. ساعت به حدود ۱۰ که رسید، به سمت طبقه اول – جایی که هم اتاق عمل و هم اتاق‌های مربوط به پروسیجر‌های قلبی آنجاست – حرکت کردیم…

اسکراب را پوشیدم. اسکرابی که اولین تجربه پوشیدنش به روزهای زنان و زمستان ۴۰۳ برمی‌گشت. این‌بار در بهار ۴۰۴ و در بیمارستانی دیگر، آن را برای حضور در اتاق عمل بخش جراحی می‌پوشیدم. تجربه اولین پوشیدنش برایم با عمل‌های C. Section و Hysterectomy مصادف شد اما از تجربه این‌بار هنوز بی‌خبر بودم…

ابتدا – به اتفاق همان دوست عزیز – به سمت اتاق عمل‌های جراحی جنرال رفتیم. دمپایی، ماسک و کلاه پوشیدیم و وارد شدیم. چندین عمل در جریان بود اما نتوانستیم رزیدنت‌مان را آنجا پیدا کنیم. یکی دیگر از رزیدنت‌هایمان آنجا بود. فردی بسیار محترم. دنبالش دویدم تا از محل حضور رزیدنت‌مان سوال کنم. او گفت احتمالاً بتوانم وی را در بخش Open Heart پیدا کنم. تا آن لحظه فکر نمی‌کردم کسی به مقطع ما بتواند در آنجا حضور پیدا کند. آخرین تجربه فراموش‌نشدنی بودن در طبقه اول، مربوط به روزهای قلب و اتاق آنژیوگرافی بود. این‌بار اما حوادث جور دیگری رقم خورده بود. دوباره کفش‌هایمان را پوشیدیم تا به سمت اتاق عمل قلب باز برویم. به نزدیک در که رسیدیم، دکمه زنگ را فشردم. با وقفه کوتاهی در کشویی ورودی باز شده بود. داخل رفتیم. دوباره همان مراحل دمپایی، ماسک و کلاه تکرار شد. از منشی بخش از محل حضور رزیدنت‌مان پرسیدیم. وی گفت که به اتفاق استاد، در اتاق عمل شماره ۲ به سر‌می‌برند. به سرعت رفتیم…

کمی پشت در ماندیم. عمل تعبیه AVF در حال انجام بود و نمی‌دانستم می‌توانیم وارد شویم یا نه. دست آخر در را به سمت جلو هل دادم و به آرامی به داخل خزیدیم. فاصله‌مان با استاد و رزیدنت‌مان کم بود ولی آنها بر عمل متمرکز بودند و احتمالاً آن لحظه متوجه حضورمان نشدند. وقتی پرستاری که آنجا بود ما را رزیدنت استاد خطاب کرد و ما هم جمله ایشان را – به “استاژرشون هستیم” – تصحیح کردیم، متوجه حضورمان شدند. استاد به‌نظر کمی از حضور استاژر در آن نواحی تعجب کرده بود – چون احتمالاً آن نواحی جغرافیایی استاژرخیز نبود – ولی بدون وقفه ما را به نزدیک موضع عمل دعوت کرد. صدای پمپاژ قلبم را می‌شنیدم. مگر می‌شد در آن احوال، چیز دیگری تجربه کرد. همانطور که در ابتدا نیز اشاره کردم، بودن در محضر آن استاد و حضور رزیدنت‌مان از خاطراتی‌ست که احتمالاً هرگز فراموش نشود :))

اینجا احتمالاً همان‌جایی‌ست که باید قسمتی از یادداشت روزهای قلب را دوباره تکرار کنم؛

اینجا نقطه‌ای است که بدون شک بخشی از وجودم به تپیدن می‌افتد. کسی از آینده خبر ندارد. من هم نمی‌دانم ادامه مسیر چه می‌شود. چقدر زنده هستم و به سمت کدامین گرایش این رشته حرکت خواهم کرد اما لااقل این را می‌دانم که این لحظه، از معدود لحظاتی است که هرگز برایم فراموش نمی‌شود. درست است که به ظاهر از حریم آن اتاق خارج می‌شوم اما، بخشی از وجود من برای همیشه در آنجا و در آن لحظه باقی می‌ماند…

از حرم لبیک‌گویان می‌روم‌
جذبه کویی مرا دیوانه کرد

واقف لاهوری

کجا بودم؟ اتاق عمل بخش قلب باز. چه می‌دیدم؟ دستان استاد را که به کمک لنز بزرگنمایی – که از قول استاد آن را لوپ می‌نامیدند – در حال دوخت و دوز عروق بود. ظرافت، شکیبایی و حوصله‌ورزی از مهارت‌هایی بود که وجودشان از دور بروز داشت، چه برسد به وقتی که آن عمل را با فاصله‌ای اندک مشاهده کنی. آن احوالات، ذهن را با کلماتی همراه می‌کرد. کلماتی آشنا…

استاد از نحوه عمل می‌گفت. از دروسی که بیشتر به رزیدنت‌مان مربوط بود. دروسی از جنس مهارت در عمل. دروسی از جنس جراحی عروق. استاد از Thrill آن عروق می‌گفت. از اینکه وجودشان حاکی از موفقیت‌آمیز بودن عمل مذکور است. فضا، فضای خاصی بود. آن هیاهوی حاکم بر شرایط بیمارستان، اینجا خیلی کمرنگ شده بود. از همه‌جا فریاد سکوتی برمی‌خاست که حاکی از سلطه‌گری شکیبایی بود. فضا مسکوت بود و پرصدا. اندک بود و انبوه. دور بود و نزدیک. آری، آن فضا مجموعه جمع اضداد بود…

بعد از اینکه عمل به پایان رسید، به سمت سالن بخش حرکت کردیم. جایی که می‌توانستیم وقفه بین این عمل و عمل بعدی را کمی بنشینیم. استاد به سمت پاویون رفت. رزیدنت‌مان هم رفت تا تعدادی تماس بگیرد. تماس‌هایی که در حین عمل، بی‌محابا تلفن‌همراهش را هدف گرفته بودند…

بیمار بعد که آماده عمل شد، به اتفاق استاد و رزیدنت‌مان حرکت کردیم. قبل از آن هم گفتگوهای دوستانه‌ای شکل گرفت. از آنها که بودنشان مُمِد حیات است و تجربه‌شان مُفَرِّحِ زاد. نهایتاً اینکه به سمت اتاق عمل رفتیم. عمل بعد، مربوط به تعبیه پورت بود. عمل قبلی را از میانه رسیده بودیم اما بودنمان در آنجا و رفتن‌مان همراه با تیم جراحی نویدبخش این بود که می‌توانستیم از ابتدا تا انتهای این عمل را نظاره‌گر باشیم. استاد لباس محافظ را پوشید. رزیدنت‌مان نیز همینطور. عینک‌های محافظ هم بعد از سرهم‌کردن قطعاتشان، آماده استفاده شدند. برش ابتدایی را رزیدنت‌مان زد. جایی حوالی استخوان ترقوه، در سمت راست بیمار. محل تعبیه پورت قبلی، به دلایلی از جایش تکان خورده بود و دیگر مثل قبل کارایی نداشت. این را استاد قبل از برش‌زدن، با سونوگرافی نشان‌مان داد. زمانی که از هایپواکو بودن ساختار عروق گفت. زمانی که از Compressible بودن ورید گفت. زمانی که از حدود مشخص عروق در فرد سالم گفت. زمانی که با مقایسه ورید‌های ژوگولار دو طرف، از بیمار بودن یک طرف و سالم بودن سمت دیگر گفت. زمانی که به شیرینی می‌گفت و گذر زمان چندان حس نمی‌شد…

قسمت عمده فرآیند خروج پورت قبلی توسط رزیدنت‌مان انجام شده بود اما برای تعبیه پورت جدید، خود استاد اقدامات لازم را انجام می‌داد. احتمالاً آن لحظات از فراموش‌ناشدنی‌ها باشند. این طبقه اول بیمارستان و تجربه‌هایش عجیب هستند، عجیب…

وقتی تعبیه پورت انجام شد، پیگیری باقی فرآیند به رزیدنت‌مان محول شد. چیزی که به چشم می‌آمد، تلفن همراه وی بود. تلفنی که دیگر زنگ نمی‌خورد. همان تلفن همراهی که در زمان حضور استاد بی‌وقفه مورد آماج تماس‌ها بود. دیگر خبری نبود. سکوتِ سکوت. وقتی کار وی به انتها رسید، با هم از اتاق عمل خارج شدیم. آن احوالات چه کم داشت؟ یک تصویر. تصویری که کاش استاد را هم در خود می‌داشت. تصویری که در روزگار دیگری بتواند این خاطره به‌یادماندنی را ماناتر کند. تصویری از جنس همان اندک اما انبوه

به امید…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *