وبلاگ شخصی

از تجارب زیسته؛ بالین و روزهای بیمارستان

مدتی پیش بود که با دوستی در مورد روزهای بیمارستان صحبت می‌کردم. او که به تازگی مقطع فیزیوپاتولوژی را پشت سر گذاشته بود، به من لطف داشت و سوالاتی مطرح کرد. آن روز سعی کردم با تجربه بسیار ناچیزم پاسخ دهم. از روزهایی که دیده و از شرایطی که تجربه کرده بودم.

چند نفر دیگر هم به من لطف داشتند تا باهم به گفتگو بنشینیم. این شد که تصمیم گرفتم آن سوال و جواب‌ها را یکپارچه کنم. نه من انقدر تجربه دارم که بتوانم به آنها پاسخ دهم و نه انقدر می‌دانم. یعنی می‌دانم که نمی‌دانم و در این موضوع هیچ تردیدی نیست. این یادداشت حاصل گفتگوهایم با اساتیدم است. آنها که می‌توانم به صحبت‌هایشان استناد کنم. راجع به لفظ استاد قبل‌تر برایت گفته‌ام. این جامه می‌تواند گاه بر تن یک شخص ظاهر شود و گاه بر جان یک چیز (+). در این یادداشت، ضمیر جملات را یکی کرده‌ام تا متن به یکپارچگی نزدیک شود. فکر کردم احتمالاً نقل کردن آنها بتواند از تجارب ناخواسته مجدد جلوگیری کند، چون ما در عمل دو عمر نخواهیم داشت که با یکی تجربه کنیم و با دیگری، آن تجارب را به‌کار ببندیم.

در بخش‌هایی از نوشته، چاشنیِ اندکی از تجارب شخصی خود را عنوان کرده‌ام. لطفاً پیشاپیش عذرخواهی من را بابت پرحرفی‌ام پذیرا باش و اگر قسمتی از این یادداشت را مفید فایده یافتی، آن را از راهنمایی آن اساتید گرانقدر بدان.


گذرا بودن؛ چه آسان و چه سخت

بیا در این یادداشت، از فرض کردن استفاده کنیم. قرار بر این است به یک ساختار کلی برسیم. ساختاری که برای ایجاد زمینه‌اش، به مدل‌سازی و ساده‌سازی نیاز داریم. پس با استفاده از تمثیل و تصویرسازی، سعی می‌کنیم در این مسیر حرکت کنیم.

بیا فرض کنیم در یکی از سخت‌ترین روتیشن‌های بیمارستان هستیم. از آن سخت‌هایی که به واسطه بار کاری‌اش معروف است. برنامه‌هایی را از قبل تنظیم کرده‌ایم اما به دلیل شرایط حاکم بر آن روزها، نمی‌توانیم آنها را – آنطور که می‌خواهیم – پیش ببریم. چه می‌شود؟ از نظر جسمی و ذهنی خسته می‌شویم، خصوصاً اینکه برگردیم و نگاهی به تیک‌های خالی‌باقی‌مانده فهرست کارهایمان بیندازیم. نتیجه‌گیری چیست؟ می‌توانیم به تنظیم برنامه غیر منطقی ادامه دهیم و خستگی‌مان را روز به روز افزایش دهیم یا می‌توانیم بنابر شرایط موجودمان، برنامه را تعدیل کنیم. نکته مهم این است که بدانیم سخت و آسانش می‌گذرد. گذشتن طبیعتاً تنها به وقایع مربوط نیست. سرمایه بی‌قیمتی به نام زمان هم درحال خرج شدن است. بدی ماجرا این است که ما برای حساب‌های مالی‌مان، برآورد انجام می‌دهیم و با توجه به اعداد و ارقام تصمیم می‌گیریم حال آنکه زمان، مثل سرمایه‌ای است که چون آن را با اعداد نمی‌سنجیم و برایش نمودار نمی‌کشیم، می‌توانیم آن را بی‌دغدغه‌تر خرج کنیم. پس می‌توانیم بپذیریم زمان هم – مثل سایر دارایی‌های دیگر – نیازمند حساب‌رسی است.

حال بنابر کارهایمان، زمان را تقسیم‌بندی می‌کنیم. لیستی بلندبالا را از قبل برای خود تنظیم کرده‌ایم. چون نمی‌خواهیم چیزی از آن فهرست را کم کنیم، زمان اختصاص داده شده به هر عنوان را کم می‌کنیم. چه می‌شود؟ با حجم انبوهی از کارها مواجه می‌شویم که هنوز روی یکی از آنها متمرکز نشده‌ایم، باید به سراغ دیگری برویم. مثل این می‌ماند که آب لیوانی که می‌توانست یک نفر را سیراب کند، در تعداد متعددی لیوان بریزیم که نمی‌تواند حتی یک نفر را از تشنگی رهایی بخشد، چه برسد که او را سیراب کند. اینجاست که اولویت‌بندی معنا پیدا می‌کند. درس‌های مدیریت زمان به تفکیک در متمم وجود دارد (+). قصد من در این یادداشت جزئی شدن نیست – که توان و علمش را هم ندارم – بلکه پیشبرد یک سیر فکری است، هر چند ناقص باشد.

در اولویت‌بندی علاوه بر پرداختن به مفهوم اولویت، این را در نظر داریم که برای پرداختن به یک موضوع، راهی جز فدا کردن موضوعات دیگر برایش نداریم. چرا؟ چون زمان بسط پیدا نمی‌کند. پس مثلاً اگر من بخواهم ۵۰ صفحه کتاب را در یک یا دو ساعت مطالعه کنم، نمی‌توانم هم‌زمان روی یک پروژه کاری متمرکز شوم. در این موقعیت، من تصمیم می‌گیرم که تمرکزم را در حال حاضر روی مطالعه بگذارم و پیشبرد آن پروژه را در زمان دیگری پیگیری کنم.

با مرور این مفاهیم، خود را کجا می‌بینم؟ زمان محدود و گذرا است. برنامه‌ریزی لازم است. اولویت‌بندی هم همین‌طور. سختی و آسانی هم دائمی نیستند.

آیا همیشه همه‌چیز مطابق میل من پیش خواهد رفت؟ هرگز.

آیا وقتی تلاش می‌کنم در موضوعی مطالعه داشته باشم، می‌توانم تضمین کنم حتماً آن را کامل و درست یاد می‌گیرم؟ ابداً.

باید بپذیرم که پرداختن به هر مضمونی، نیازمند شکیبایی است. نه من هنوز تجربه کافی را دارم و نه هنوز علم آن را که بتوانم در این زمینه چیزی بگویم. صرفاً نقل‌کننده هستم. خوشبختانه دوست عزیز من – امیرمحمد، بارها و بارها این نکته را متذکر شده و می‌توانم به آسودگی، به صحبت‌هایش استناد کنم؛ اینکه تلاش برای پزشک شدن، مثل پیمودن یک مسیر است. صبر می‌خواهد. زمان می‌خواهد و مقصد به‌راحتی در دسترس نیست (+/+).

پس من با کنار هم قرار دادن قطعات این پازل، می‌فهمم نهالی که امروز بذر آن را کاشته‌ام، ممکن است تا سال‌ها اثری از حیات بروز ندهد اما امید دارم که بالاخره روزی برسد که بتوانم درحالی که نسیم ملایمی در حال وزیدن است، زیر سایه‌اش بنشینم و آلبوم تصاویر یادگاری‌ام را تورق کنم.


هر تجربه یگانه است

بیا باز هم از فرض کردن استفاده کنیم. مثلاً من می‌خواهم بخش یک ماهه بعدی‌ام را آغاز کنم و از دوست خود که مدتی پیش آن را تجربه کرده، سوالاتی می‌پرسم. سوالاتی که معمولاً همه ما می‌پرسیم. از شرایط کاری. از وظایف و این قبیل چیزها. او شرایط آن بخش را مطلوب شرح می‌دهد، خیلی مطلوب. اتفاقاً از استاد مسئول، دستیاران و کادر آن بخش هم بسیار تعریف می‌کند. من هم که خیالم راحت شده، چند روز بعد وارد بخش می‌شوم. چه می‌شود؟ نمی‌توانم هیچکدام از (یا اکثر ) احوالاتی که دوستم برایم شرح داده بود و انتظار داشتم تجربه کنم را ببینم. دوست من که جز حقیقت چیزی نگفته. بخش هم که همان بخش است و کادر بیمارستان هم که در این چند روز، تغییری پیدا نکرده. پس چرا اینطور می‌شود؟ ذره‌بین را به سمت خودم برمی‌گردانم.

ممکن است دوست من مهارتِ ارتباطیِ بهتری از من داشته که وضعیت متفاوتی را تجربه کرده. ممکن هم هست علاقه‌اش نسبت به آن درس، از من بیشتر بوده که باعث شده ناملایمات به چشمش نیاید. ممکن هم هست شرایط‌مان باهم در یک سطحِ تقریباً برابر باشد. لطفاً منظورم از برگرداندن ذره‌بین را، لزوماً مقصر دانستن خود در نظر نگیر. منظورم این است که دوست من شخصیت مستقلی دارد و من نیز همینطور. پس چطور می‌توانم صورت مسئله را تعریف کنم؟ اینکه تجربه هر فرد، چه در مواجهه با افراد و چه در مواجهه با مکان‌های مختلف، متفاوت است. اینکه دوست من یک بخش را بسیار سهل تجربه کرده، دلیل نمی‌شود که برای من هم اینطور شود. همینطور که کیفیت رابطه خوب او با استاد در این مثال فرضی، به هیچ عنوان نمی‌تواند کیفیت رابطه من را تعریف کند. خیلی مهم است که در یک رابطه استاد و شاگردی، استاد حضور شاگردش را به رسمیت بشناسد تا در اولین قدم، فقط این رابطه ایجاد شود. در قدم بعد، سیر تعامل استاد و شاگرد – بنابر علل مختلفی – متفاوت خواهد بود. مثلاً ممکن است من هرگز نتوانم با استادی که از قول دوستم خیلی در کارش ماهر است، ارتباط کارآمدی ایجاد کنم اما او به راحتی این کار را انجام دهد. شرایط متفاوت است، چون دو تجربه‌کننده یک موقعیت مشابه، خصوصیات منحصر به فردی دارند.

ممکن است نکته‌ای در این مثال مطرح شود. فرضاً من وارد بخشی می‌شوم که رزیدنت آن اخلاق خوشی بروز نمی‌دهد. این درحالی است که می‌دانم علمش را دارد و می‌تواند در این موضوع به‌خصوص استاد خوبی برایم باشد. پس حیف نیست که اخلاق ناجالبش را به جان بخرم که بتوانم در آن موضوع از او بیاموزم؟ می‌دانم سخت است. خیلی سخت است که پاداش تلاش صادقانه برای یادگیری، بداخلاقی کسی که قرار است از او بیاموزیم باشد اما قبل‌تر به مبحث اولویت‌بندی فکر کرده‌ام و می‌دانم نهالی که در حال حاضر به دنبال پرورشش هستم، ممکن است در معرض ناملایمات جوی هم قرار بگیرد و چاره‌ای جز گذشتن و گذراندن نخواهد داشت.

حال بیا همین مثال را کمی تعدیل کنیم. ممکن است من وارد بخشی شوم که استادش بد اخلاق نیست اما تفاوت‌هایمان باعث می‌شود فاصله‌مان از هم زیاد شود. تفاوت در هرچیزی. در مدل ذهنی بگیر تا هر چیزی که از آن نشات می‌گیرد مثل نحوه معاشرت با اطرافیانمان. هر چیز. ممکن هم هست هیچکدام از این‌ها نباشد. مثلاً من قبل از ورود به این بخش، صرفاً شنیده‌ام که این تفاوت‌ها وجود دارد و این ذهنیت باعث می‌شود حصاری برای خود ایجاد کنم. هرچه که هست، کمی یا بیشتر از کمی فاصله داریم. پس نمی‌توانم این موضوعات را رد کنم اما می‌توانم به این فکر کنم که بنابر اولویت‌هایم، در حال حاضر نیاز دارم که بیشتر بعد آموزشی این فرد را ببینم و در این زمینه به‌خصوص، از مدل ذهنی او پیروی کنم. قرار نیست که یک استاد در تمام ابعاد زندگی من، الگو (Role Model) شود. قرار است بدانم می‌خواهم از چه مدل‌ها و الگوهای ذهنی‌ای برای پرورش محمدجواد امامی استفاده کنم…

*****

مدتی می‌گذرد. قلم را کنار می‌گذارم. در حالی که به گفتگوها و خواندن‌هایی که به ردیف‌شدن این سلسله کلمات منتهی شده فکر می‌کنم، از خانه خارج می‌شوم. چه می‌بینم؟ مگر در بهار می‌توان چیزی جز زیبایی دید؟ شکوفه‌های سفیدرنگ نهال سیب را می‌بینم که خندان با حرکت باد، به این سو و آن‌سو می‌روند. آسمانی آبی را می‌بینم که با تکه‌های سفیدی از ابرهای دونده تزئین شده است. از خیابان‌ها می‌گذرم. یک به یک. شهر کاملاً خلوت است. می‌روم تا به درختان انتهای مسیر برسم. آنها که از همیشه سبزتر اند. آن‌ها که انبوه از زندگانی هستند. گویا جناب حافظ در لحظه در حال صحبت کردن است…

احتمالاً این نوشته ادامه پیدا کند…

به امید…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *