با رسیدن به شهریورماه ۱۴۰۳، تابستان آخرین زورهایش را میزد که بتواند استخوانهایت را مغز پخت کند. حرارت اشتیاق حضور در بخشی که تا به حال تجربه نشده بود آن گرما را دو چندان میکرد. یادداشت پیشرو از آن روزها میگوید…..
انتخاب اول من داخلی بود
طبق قرار قبلی، شهریورماه به واحد رادیولوژی اختصاص داده شده بود. همان واحدی که تابهحال، روبهرو شدنمان با آن کج دار و مریز۱ بود. در هر روتیشن یا هر بخشی صحبتی از آن به میان میآمد اما هیچ الگوی منظمی برای تدریس یا مطالعهاش وجود نداشت و بیشترِ دانستهها بنابر نیاز بود.
از آنجایی که بخش جدایی برای این دوره وجود نداشت، تقریبا همه زمانش صرف حضور در کلاسهای تئوری میشد. کلاسهایی که با فاصله نه چندان مطلوب کنار هم چیده شده بود. این موضوع شاید برای اولین مواجهه با اولین تجربه چندان دلنشین نبود اما زمان همیشه یکنواخت به پیش نمیرود. چند روزی گذشت. روال طبیعی کلاسها هم طبق برنامه طی میشد. مثل این بود که در قطعه Interstellar از گروه Simply Three شروع به قدمزدن کنی. همانقدر آرام و با طمأنینه (+). قطعهای در سبک Classical Crossover. سبکی که فضای موسیقی کلاسیک و مدرن را – در کنار هم – برایت به ارمغان میآورد.
در یکی از آن روزها که استاد کمی زودتر در کلاس حاضر بود و تا زمان رسمی آغاز کلاس فرصتی وجود داشت، صحبت از ادامه مسیرها شد. شروع آن گفتگو با سوالی بود که از سمت استاد مطرح شده بود. اینکه هر کدام از شما – برای ادامه مسیر – چه چشماندازی را ترسیم کردهاید؟ شنیدن ایدهها جالب بود. اینکه هر کس با توجه به شرایطش، مسیرش را – تا آنجا که توانسته بود – سنجیده بود، لذتبخش مینمود. نوبت که به من رسید، پاسخ قطعیای برایش نداشتم. نه اینکه به این موضوع فکر نکرده باشم. فکر کردهام و این اندیشهها ادامه دارد. فقط برای پاسخ به این سوال، شرایطی لازم بود. بگذار برایت از یک خاطره بگویم. خاطرهای که – اگر اشتباه نکنم – مربوط به دو سال پیش است و به فهم منظور کمک میکند.
در یکی از روزهای پاییزی آن روزگار – که غلبه این طیف اندیشه امان را از جستجوگرش بریده بود – تصمیم گرفتم پاسخ این پرسش را از صاحبان تجربه جویا شوم. احتمالا عجله داشتم؛ چون هنوز حتی تجربه بودن در محیطهای عملی بالین را نداشتم. احتمالا هم نگران بودم؛ چون این طیف سوالات در بین عموم پرسشهایی که وجود داشت، مطرح نبود. هوای پاییز سرد شده بود. این سرما اما در بین اصطکاک افکار روزانه به گرمی میگرایید. به حضور استاد رسیدم. با همان لبخند همیشگیِ در عین جدیت بر لب. پرسشم را اینچنین مطرح کردم؛
استاد چطور میشه که دانشجوها برای خوندن یه تخصص خاص به تصمیم میرسن؟
عکسالعمل استاد را هیچگاه از خاطر نمیبرم :)) آن لبخند اولیه کمی بیشتر شد. اگر عین کلمات را نوشته بودم، همانها را نقل میکردم اما در حال حاضر تنها نقل به مضمون برایم ممکن است؛
خب بذار اول محیط بیمارستان رو تجربه کنی بعد این سوال رو بپرس :)) باید در بخشهای مختلف حضور پیدا کنی و با روحیات حاکم در اون بخشها مواجه بشی. بعد اونها رو در کنار روحیات خودت بسنجی تا ببینی کدوم محیط برات بهتره و کجا خوشحالتری :))
میدانی چیست؟ احتمالا تجربهاش را داری. زمانی که قصد داشتی کاری را آغاز کنی اما از مسیر پیشرو اطمینان نداشتی. تو خود بهتر میدانی که بروز این لحظات در این رشته بیش از حد تصور است. در بعضی گرایشات بیشتر و در بعضی کمتر. آن روزها نیاز داشتم که یک صاحب تجربه، من را از این مسیر ناپیدا مطمئن سازد. از اینکه طبیعت این مسیر، مشاهده و تجربه است. از اینکه همیشه انتهای مسیر مشخص نیست. از اینکه باید اطمینان کنی. همه چیز در متن کتابها قابل دستیابی نیست. چه سعادتی بهتر از این که آن کلمات را از سمت استاد دریافت کرده بودم. شاید آن احوال را بتوان به بیتی از غزلیات سعدی تشبیه کرد. حالتی که با دریافت پاسخ، دیگر وجود نداشت یا حداقل کمتر شده بود.
گرچه دریا را نمیبیند کنار
غرقه حالی دست و پایی میزند
خاطره مذکور همین بود. حال بیا به زمان حال برگردیم. وقتی پرسش مورد نظر مطرح شد، همه آن لحظات را از پیش چشم گذراندم. پاسخ هم طبیعتا این بود که باید بیشتر بپرسم. بیشتر ببینم و بیشتر تجربه کنم. هنوز برای پاسخ به این سوال، خیلی بیتجربه هستم.
پاسخ استاد اما جالب بود. همان جملات را تایید کرد. از تجربه خودش گفت. زمانی که قصد داشت برای ادامه تحصیل، گزینههایش را به ترتیب اولویت بچیند. اگر او را نمیشناختی و تنها یک روز در کلاسش حضور پیدا میکردی، متوجه میشدی که علاقهاش به طب داخلی در کلماتش تبلور مییابد. احتمالا این سوال هم در ذهنت شکل میگرفت که چطور او – در حال حاضر – یک اتندینگ رادیولوژی است؟ پاسخ سوال در همان جلسه دریافت شد. گویا انتخاب اول استاد داخلی بود اما با سنجیدن شرایط، مسیر دیگری را انتخاب کرده بود. این مشاهدات، تجربیات و تعاملات افکار در نوع خود بینظیر است. کاش این طیف از تجربیات، همیشه مثل اولینبار باشد. همانقدر سرزنده.
به امید…..
- اصطلاح کج دار و مریز در اصل به معنای کج نگهداشتن ظرف است در عین اینکه حواسمان باشد محتوای درونش نریزد. به دنبال بیتی گشتم که آن عبارت را در میان خود جای داده باشد. چند مورد انتخاب کردم. یکی از آنها که نشانی از شاعرش نیافتم، این مورد بود؛
رفتم به سر تربت شمس تبریز
دیدم دو هزار زنگیان خونریز
هر یک به زبان حال با من میگفت
جامی که به دست توست کج دار و مریز ↩︎