روزهای زنان و سرمای زمستانی بهمنماه ۱۴۰۳ باهم در آمیختهاند. روزهایی پر از تجارب غریب… قریب… گاهی نمیدانم چطور میتوان یک روز را به پایان رساند، گاه نمیخواهم یک روز به پایان برسد و گاه نیز متوجه پایان روز نمیشوم. به خودم که میآیم، عقربههای ساعت روی هم سایه انداختهاند و روز دیگری آغاز شده است. مثل اینکه بر روی سطحی ترازو شکل قرار گرفته باشی که با اضافه شدن وزن هر سویش، گاهی به بالا حرکت میکند و گاهی نیز به پایین. مثل اینکه تعادلی وجود نداشته باشد و سعی کنی در نقطهای میانه قرار بگیری که بتوانی روی سطح باقی بمانی. اوضاعی قریب و غریب…
در یادداشت پیشرو، نقل یکی از روزهای درمانگاه زنان را برایت میگویم. جایی که تلاش برای مواجهه با نوعی از اولینها به وقوع پیوست. جایی که جنس سوالات متفاوت بود. جایی که طرح سوالات مشکل بود. جایی که نظم ذهنی، وجود نداشت. جایی که کلمه غریب، زیرشاخه معنایی – عملکردی جدیدی پیدا میکرد. جایی نه در دور دستها، بلکه در همین نزدیکی…
بینی که در این ره، چه نشیب و چه فراز است!
نقلی بر یکشنبه ۱۴ بهمنماه ۱۴۰۳
طبق اعلام قبلی، در طی دوره زنان مباحثی مشخص میشوند که هرکس باید تعدادی از آنها را ارائه دهد. امروز نیز نوبت ارائه من است. سعیام را کردهام که تا حد توان کامل باشد. صحبتم باید بر شرحی مختصر بر مبحث IUGR۱ متمرکز شود. مبحثی که علل مرتبط با تغذیه ناکافی جنین را بهطور عام، عنوان میکند. از رشد ناکافی جنین براساس معیارهای وزنی میگوید. از خطرات آن میگوید. از اینکه درمان قطعی ندارد. از اینکه باید تمام تلاشمان بر این متمرکز شود که ایدهآلترین شرایط را برای مادر و فرزند حفظ کنیم…
طی روزهای گذشته سعی کردهام تمام تلاشم را برای حفظ یکپارچگی ارائه انجام داده باشم. حال باید آن را روی پرده نمایش ببرم. قبلتر هم برایت گفتهام که آموزش دیدن و آموزش دادن را همیشه دوست داشتهام. این باعث میشود که برای ارائه امروز، هم خوشحالی جای خودش را پیدا کند و هم هیجان…
بعد از برپایی آیین صبحانه و حرکت به سمت بیمارستان به اتفاق آن دوست عزیز، در آمفیتئاتر هستیم. راس ساعت ۷:۳۰ صبح، جلسه مورنینگ آغاز میشود. مثل سایر جلسات مورنینگ، اساتید حضور دارند و دانشجویان را در جهت تحقق مراقبت بهتر، راهنمایی میکنند. بالاخره جلسه رو به پایان میگذارد. باید آهنگ آن کنم که خود را زودتر به درمانگاه برسانم!
قبل از اینکه ادامه رویدادها را برایت شرح دهم، لازم است یک پرانتز کوتاه باز کنم. در بخش زنان، چندین و چند روتیشن وجود دارد که بنابر تعدادمان در آنها تقسیم میشویم. از روتیشن جراحی بگیر تا درمانگاه. هریک با خصوصیات خاص خودش و البته درجه سختی و آسانی مرتبط با خودش. در بعضی از روتیشنها تنها هستیم و در بعضی به شکل گروهی شرکت میکنیم. مثلا روزهای بخش تحت نظر را به شکل گروهی میگذرانیم و روزهای اتاق عمل را به شکل انفرادی سپری میکنیم.
بنابر تقسیمهای صورت گرفته قبلی (+)، امروز را در درمانگاه هستم. هیچ ایدهای ندارم که چطور و چگونه باید رفتار کنم. آنطور که از شواهد برمیآید، خوشبختانه امروز دوست عزیزی آنجاست که قبل از شروع به کار، شرایط را برایم توضیح میدهد. در حین حرکت به سمت درمانگاه – که در طبقه اول همان کلینیک ویژه است – برایم از شرح وظایفمان میگوید. وقتی بعد از مورنینگ از آمفیتئاتر بیرون آمدیم، کمی منتظر آن بالابر خسته ماندیم که شاید بیاید و ما را تا مقصد همراهی کند. خیلی در ترافیک ماند. آفتاب درآمده بود. دیگر نمیشد بیشتر انتظار کشید. پس راهی درب پلههای اضطراری شدیم تا با پیمودن دو طبقه – از منفی یک به همکف و از همکف به طبقه اول – خود را مقابل ورودی درمانگاه زنان ببینیم. چندین کاغذ برداشت. ظاهرا کاغذهای شرح حال بودند. کاغذهایی از جنس متفاوت. کاغذهایی با جزئیات جدید. جزئیاتی نامأنوس و البته اضطراب برانگیز. از نظر تئوری توضیحات مربوط به آن، کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد اما تو خود خوب میدانی فاصله دریافت دادههای نظری تا بروز عملی آنها چقدر زیاد است. این طیف از پرسشها، تا به حال محل تمرکز سوالات شرح حالم نبوده. خلاصه که روزگار غریبیست نازنین!
فرآیند کار آغاز میشود. هر دانشجوی مقطع کارآموزی با یک استاد. اینجا هم محیط منفرد است، مثل اتاق عمل. از آنجایی که در آن احوال لیست مشخصی پیدا نمیکنم، باید همینطور شروع بهکار کنم. از هر فرد نام پزشکش را میپرسم و اجازه میخواهم تا شرح حال بگیرم. اضطرابم با آغاز به کار فروکش کرده اما این دلیل نمیشود بتوانم جلوی بروز قطرات تعریق ناشی از آن را بگیرم :”)) شروع به شرح گرفتن میکنم. چه شرح گرفتنی! طیف بیماران خیلی غریب هستند. از کسی که برای بررسی دورهای آمده بگیر، تا فردی که HPV اش مثبت شده و یا کسی که به عفونت مجاری ادراری تناسلی مبتلا گشته. حقیقتا سخت است. خیلی سخت. شرحها – در کمترین حالت – از نظر دردی که فرد تحمل میکند، دلسوزاننده است.
بیا کمی از کلمه غربت باهم صحبت کنیم. فرض کن در درمانگاه هستی و با افراد گوناگونی مواجهه داری. گاهی چون فرد در وطن خود نیست، غریب است. تو هم دوست داری در آثار اخوان ثالث بچرخی و با خود زمزمه کنی؛
دست بردار از این در وطن خویش غریب…
گاهی نیز چون فرد در خانه و کاشانه و ولایتش به سر نمیبرد، او را غریب میبینی. احوال درمانگاه امروز نیز چنین است. در آن بین، بعضی بیماران اصالت ایرانی ندارند. از اتباع هستند. ظاهرا همیشه غربت آن چیزی که فکر میکنیم نیست. گاهی چون سلامت فرد مکدر شده، از جمع افراد سالم، غریب و دور افتاده میشود. حال تو فرض کن که با فردی مواجه شوی که هر دو سوی غربت را از نزدیک دیده باشد. آن را هر روز و هر لحظه لمس کرده باشد. آیا حال زمان آن نیست که به جای قطعه اخوان، بخشی از آهنگ موزون سایه را با خود تکرار کنیم؛
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری…
تا همین مقطع فعلی، مواجههام با بیماران در مقایسه با اساتید گرانقدرم هیچ بوده. هیچِ هیچ. اما در همین تجربه هیچ، یک چیز را به طور مکرر دیدهام. اینکه بیماران اتباع معمولا آثار کمتری از درد را بروز میدهند. حتی اگر آن درد آه از نهادشان بلند کند، باز هم بیصدا فریاد میزنند. انگار که غربت آنها را اینطور بار آورده باشد. انگار که چون کسی نبوده که برایشان دل بسوزاند، لاجرم خودشان به پا خاستهاند، درد جسمی را به هیچ گرفتهاند و خودشان برای خودشان دلنگران بودهاند. وقتی این نوشته را روی لوح سفید میآورم، روزهای مواجههام با آنها را پیش چشم میبینم. از آن پیرمردی که در بخش قلب بستری بود اما نشانی از درد معمول قلبی نمیداد تا تنگی نفسی که انتظار میرفت در آن بیمار تنفسی وجود داشته باشد. بگذریم. شرح این قصه، در وصف نگنجد.
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است…
دیوان غزلیات – حافظ
استاد که وارد درمانگاه میشود، رزیدنت من را بابت اطلاعات دریافت شده میسنجد. از من میخواهد که آنها را ارائه دهم. در آن بین چندین معاینه پیش میآید که استاد بابت انجامشان، به اتاق دیگری عزیمت میکند. وقتی برمیگردد، دیگر دلیلی برای حضور من وجود ندارد. با اذن استاد، درمانگاه را به مقصد کلینیک ویژه ترک میکنم.
در مسیر حرکت به سمت کلینیک، با دوست عزیز دیگری همصحبت میشوم. این اتفاقات در محیط درمانگاه و بیمارستان بیقیمتاند. غیرقابل ارزشگذاری. مسیر را همراه با او طی میکنم. از بیمارستان به کلینیک، برداشتن وسایل و آمادهسازی شرایط ارائه امروز، ترک کلینیک به مقصد طبقه ششم بیمارستان. وقتی به طبقه ششم میرسیم و بین صحبتهایمان وقفه میافتد، او میرود تا مکالمهای تلفنی داشته باشد. برای دقایقی تنها هستم. اتفاقات روز را مرور میکنم. چه عجیب! چه غریب! بعد از طی شدن دقایقی، دوست عزیز دیگری میآید. گرم صحبت میشویم. از هرچیزی. از هر بابی. در آن بین سوالی از یکی از بیماریهای داخلی میپرسد که ذهنم جوابش را پیدا نمیکند. خیلی واضح است اما نمیتوانم چیزی پیدا کنم. چه جام ناگوارایی! کمی بعد، از او میخواهم که خودش توضیح دهد. میگوید و کمی شرایط بهتر میشود. چقدر فراموشی یک مطلب میتواند ناخوشایند باشد. با پیامی که از آن دوست عزیز میرسد و شروع کلاس را نزدیک میخواند، حرکت میکنیم. میرویم. حال باید ارائه را روی پرده نمایش ببرم…
به کلاس که وارد میشوم، بابت تاخیر چند دقیقهای عذرخواهی میکنم. روشن کردن کامپیوتر طولی نمیکشد اما روشن شدنش چرا. بیچاره آن کامپیوتر :”) انقدر خسته است که فکر میکنی بعد از ۷۲ ساعت بیخوابی، میخواهد از بستر بلند شوند. چند دقیقهای سپری میشود تا بالاخره آبی به دست و رویش بزند و چشمهایش را باز کند. باید هیجانم را کنترل کنم. محتوای بعضی اسلایدها، مثل آن روزهای ترم ششم، کمتر از چیزیست که بر رویشان نوشتهام و باید برای اینکه مطلبی حین ارائه از قلم نیوفتد، آرامش را بر محیط خود غالب کنم. آرامِ آرام. سعی میکنم مطالب را اسلاید به اسلاید پیش ببرم. سعی میکنم در حد فهم ناقص خود، کامل توضیح دهم. استاد هم از سر لطف با من همراهی میکند و توضیحات ناکاملم را کامل میکند. از تجارب خود میگوید. از آن دست مطالبی که در کتابها پیدا نمیشود. چه دلنشین. بالاخره ارائهام به پایان میرسد. چندان برایم راضیکننده نبوده اما تلاشم را کردهام :”) در آن مقطع زمانی، هرچه میتوانستم، انجام دادهام. طبق برنامه، کلاس دیگری بعد از ارائه من، برگزار خواهد شد. وقفه کوتاهی بین دو کلاس برای استراحت وجود دارد…
زمانی که کلاسهای امروز به پایان میرسد، وقت آن رسیده که بیمارستان را ترک کنیم. مابقی مسیر را با آن دوست عزیز و گروهش هستم. گروهی که بسیار از آنها آموختهام. احتمالا خودشان نمیدانند که چقدر برایم محترماند. چهار نفر در آسانسور هستیم. آسانسوری که پایین آمدنش خیلی بهتر از بالارفتنش است. دیگر لازم نیست غروب خورشید را از ابتدا تا انتها تماشا کنیم. تا قبل از میانه روز، به مقصد میرسیم :)) روی دیوار اتاقکش نوشته شده که ظرفیت حمل ۹ نفر را دارد. ما هم آن زمان اندک را صرف محاسبه این میکنیم که با وجود آن دوست عزیز و من، آسانسور احتمالا بتواند تا ۱۰ نفر را جابهجا کند! چرا باید اینکار را انجام دهیم؟ نمیدانم. چرا تجربه امروز انقدر عجیب و غریب بود؟ نمیدانم. هر چه که بود، شیرین به انتهایش رسیده بودیم…
به امید…..
- Intrauterine growth restriction (IUGR) is when the fetal weight is estimated to be below the 10th percentile for its gestational age (+). ↩︎
2 پاسخ
واقعاً مواجهه با بخش زنان مواجههی غریبی بود. خصوصاً روزهای اولش.
بعد از دو هفته کم کم داره از حس غربتم کم میشه.
بهراستی عجب ارائهای بود! عجب تسلطی و عجب شروع و پایانی!
عالی.
همین واقعا؛ اوایلش خیلی سخت بود. امیدوارم به مرور بهتر بشه برامون کلا :”)
لطف داری به من، ممنونم :”))