وبلاگ شخصی

پردیس هنرهای زیبا

روزهای آذر روند متفاوتی را در پیش گرفتند. آن نامتعادلی شرایط که از آبان‌ماه – در میانه آن قلب زیبا – به وجود آمده بود، کماکان ادامه داشت. عقربه‌های ساعت بی‌رحمانه حرکت می‌کردند…

از تصویرش خواهی دانست که این یادداشت، متفاوت است. این نوشته، بهانه‌ای برای گذار کوتاهی بر زمان سپری شده محسوب می‌شود. زمانی که از حدود مهرماه سال ۱۳۹۹ آغاز شد…

چرا پردیس هنرهای زیبا؟ پردیس نام ساختمان دانشگاه است. اما چرا هنرهای زیبا؟ زمان اجازه نداد بیشتر جستجو کنم اما آنطور که از همین جستجوی کوتاه به نظر می‌رسد، ریشه کلمه هنر به ایران باستان برمی‌گردد. گویا این کلمه در اصل، ترکیبی از دو جزء است؛

“هو” به معنای نیک و “نَر” به معنای مرد یا انسان. در نگاه کلی، “هنر” در ابتدا به معنای برتری و فضیلت انسانی بوده که در طی زمان و با تکامل هرچه بیشتر، به معنای توانایی‌های خاص و خلاقیت‌های انسانی گسترش پیدا کرده است (+/+).

درهم‌آمیختن تلاش برای فراگیری علوم جدید و تجربه‌های کم‌نظیر حضور در دانشکده را بهانه‌ای قرار دادم تا زمینه برای پیدایش این عنوان فراهم شود.



انتهای جاده، سمت چپ!

روتیشن روزهای آذرماه، بهداشت بود. همان روتیشنی که هیچ پیش‌زمینه‌ای از روند پیشروی‌اش وجود نداشت. امورش طبق شنیده‌ها ساده به نظر می‌رسید – کما اینکه همینطور هم بود – اما به خوبی می‌دانیم که این روزهای به ظاهر آسان‌ پیش‌بینی‌شونده، معمولا هیچگاه آنقدر که به نظر می‌رسند آسان نیستند. این را نه به سبب ماهیت آنها می‌گویم. منظورم از این حرف این است که معمولا انقدر اینگونه روزها با تجربه‌های غیرمنتظره همراه می‌شوند که نه چشم از دور بیند و نه ذهن پذیرد. اما پیش می‌آید و نهایتا هم می‌گذرد، اینطور نیست؟ :))


برداشت اول؛ خانه بهداشت

اگر از حق نگذریم، تجربه‌های ‌کم‌نظیری در طی روزهایش به وجود آمد :)) از تجربه گم‌شدن در بین کوچه‌های یک روستا در روز اول که برای اولین‌بار می‌دیدیمش، تا تجربه پیاده راه افتادن در کوچه‌های آن و صحبت با آن پیرمردی که ظاهرا داشت آش نذری‌اش را در محوطه خانه‌اش آماده می‌کرد. از تجربه آن کوچه بی‌انتهای بعد از خانه بهداشت تا تجربه – اولین‌بار – یافتن خانه بهداشتی که محل سکونت ما در این دوره کوتاه بود…

بعضی از کلاس‌هایمان در مرکز بهداشت سطح شهر برگزار می‌شد، بعضی در خانه بهداشت روستا و بعضی نیز در دانشکده‌مان. خانه بهداشتی هم که در آن سکونت داشتیم، جایی خارج از شهر بود. جایی به دور از آلایش که مدت‌ها بود احساس نیاز به آن، هم برای جسم و هم برای جان احساس می‌شد. از این جملات چنین برمی‌آید که تجربه دلپذیری بود. به یقین که همینطور بود. وقتی به آخرین کوچه روستا می‌رسیدی، با گردش به سمت چپ و عبور از یک کوچه بسیار باریک، خود را مقابل ساختمان خانه بهداشت می‌دیدی. ساختمانی با ظاهر نوسازتر از بناهای اطراف که آن سقف شیروانی‌اش، از نقطه‌های دور خودنمایی می‌کرد. وقتی از درب کوچک ورودی به حیاط ساختمان وارد می‌شدی، فاصله اندکی تا ورودی اصلی وجود داشت. ورودی‌ای که با دو درب توری‌شکل و فلزی از دور دست پیدا بود.

بر روی قسمت فلزی، یک قفل کتابی وجود داشت که از دور به‌نظر بسته می‌آمد اما با نزدیک شدن به ورودی، متوجه بسته نبودن آن می‌شدی. با ورود به ساختمان، در سمت چپ دو اتاق وجود داشت که محل استقرار نیروهای مرکز بود. در اتاق اول از سمت چپ، یک بهورز مرد حضور داشت و در اتاق دوم یک بهورز خانم سُکنی گزیده بود. هر دو بسیار محترم و خوش‌اخلاق. چیزی که حضور در آن مرکز را دلپذیرتر می‌کرد. با حرکت از سمت چپ سالن به سمت راست – تا برگشتن به نقطه اولیه – داروخانه‌ای نُقلی، کتابخانه، محل استقرار پزشک، ماما، اتاق تزریقات و اتاق‌های دیگری را به چشم می‌دیدی. در میانه سالن، صندلی‌های انتظار مرکز وجود داشت که اکثر روزها خالی از سکنه بود و گرداگرد سالن هم، به مجموعه‌ای از تابلوها، پوسترهای راهنما و کروکی روستا مُنَقَّش شده بود. تمام این جزئیات را گفتم تا زمینه برای ساخت این تصویر فراهم شود. به همه آن حال و احوال، بارش باران و آن صدای آهنگین دانه‌های بلورین را هم اضافه کن. می‌بینی؟ تجربه‌ای بس دلپذیر که حتی تصویرسازی آن هم مُمِدِّ حیات است. تصویری که‌ از حضور نقش‌های نگارین جناب سعدی، بی‌نصیب نمی‌ماند؛

چیزی حدود پنج دقیقه بعد از ورودی مسیر خانه بهداشت محل استقرارمان، روستای دیگری قرار داشت که محل برگزاری کلاس‌هایمان بود. البته بخشی از آنها. وجود آن عدد پنج و خیابانی با نام حافظ – درست در پشت آن خانه بهداشت – بهانه‌ای بسیار مطلوب برای رجوع به دیوان غزلیات لسان‌الغیب محسوب می‌شد؛

اگر قصد بر ادامه دادن باشد، می‌توان ساعت‌ها از جزئیاتش آن تجارب زیبا سخن گفت حال آنکه آنقدرها مجال درنگ وجود ندارد.


برداشت دوم؛ جزئی‌نگری

صحبت از دانشکده شد. از آنجا که دیگر شاید – مثل دوره بهداشت – فرصتی برای اینچنین پرداختن به جزئیاتش وجود نداشته باشد. پس بیا یکبار هم که شده، کمی روزهایش را مُدَوَّن‌تر تورق کنیم…

طی روزهای بهداشت، بعضی از کلاسهایمان در دانشکده برگزار می‌شد. هر چند حضورمان در آن ساختمان آموزشی – به واسطه پاندمی کرونا – چندان طولانی قلمداد نمی‌شود اما گوشه‌ای از آن نیست که خاطره‌ای را به همراهش نداشته باشد. گاهی به تلخی یک شکلات ۹۸ درصد و گاهی به شیرینی یک حلوای تازه طبخ شده. از روزهای بهداشت شروع می‌کنم تا – بعدتر – کمی به عقب برگردم. کلاسمان در این روزها، کلاسی واقع در طبقه اول بود که با شماره ۲۱۸ مشخص شده بود. همان نقطه‌ای که زمانی، محل برنامه‌ریزی برای تجربه هرچه بهتر امور بود (+). هر چند که ممکن است چهره آن روزها، غبار فراموشی به خود گرفته باشد اما اگر در مرکز آن تجربه قرار می‌گرفتی، چیزی نبود که به راحتی بتوانی آن را فراموش کنی…

در اطراف آن کلاس، همه را به تکاپو می‌دیدی. تکاپویی که به‌نظر از جنسِ روزهایِ اولِ تجربه “دانشگاه آمدن” بود. شور و شوقی که همیشه یکی از زیباترین تجربه‌های اینگونه محیط‌های آکادمیک بوده و هست. بگذار حالا که فرصتی فراهم شده، کمی از تجربه روزهای بهداشت به عقب برگردیم…


برداشت سوم؛ کلی‌نگری

وقتی از درب ورودی ساختمان آموزشی وارد می‌شوی، در دو سمت محوطه موجود و جنب ستون‌های اصلی، پله‌هایی وجود دارد که به طبقه بالا راهنمایی‌ات می‌کنند. همان پله‌هایی که عمده مسیر حرکتمان در طی روزهای علوم‌پایه بودند. همان پله‌هایی که شناخت از محیط پیرامون، در حال پیمودن آنها کامل می‌شد. انگار که با هر بار بالا رفتن از آنها، بتوانی قطعات پازلی را در ذهنت کنار هم بگذاری. همان پله‌هایی که اتفاقا زمینه‌ای برای تجربه یکی از اولین‌ها شد.

در طبقه اول و با حرکت به سمت چپ، چندین و چند اتاق را در طرفین راهرو می‌بینی که محل برگزاری کلاس‌های درس بودند. کلاس سابق ما نیز – در ترم‌های ابتدایی – در انتهایی‌ترین بخش سالن قرار گرفته بود. همان کلاسی که به واسطه درس روان‌پزشکی، زمینه‌ای برای توجه به موسیقی کلاسیک به وجود آورد. تجربه‌ای هر چند محدود، اما لذت‌بخش.

بودن در آن محیط، زمینه یک یادآوری شد. یادآوری روزهای آمد و شد در این ساختمان. شاید با تقریب خوبی بتوان گفت زمان حضورم در محیط دانشکده، از بقیه دوستانم بیشتر بوده. این را از زمان‌هایی که تنها در کنجی از کتابخانه نشسته بودم یا در محیط دانشکده قدم می‌زدم، می‌گویم. با نقاطی از دانشکده خاطره دارم که بعید می‌دانم کسی آنجا رفته باشد :)) شاید خنده‌دار به نظر برسد اما، یکی از سرگرمی‌های آن روزها این بود که به سمت زمین‌های بدون ساختمان دانشکده می‌رفتم و مدتی صرف نگریستن به اطراف می‌کردم. خوب می‌دیدم. گاهی هم تصاویری ثبت می‌کردم. تصاویری که هر بار تورق‌شان، زمینه‌ای برای یادآوری و قدردانی است. بگذار برایت مثالی بزنم. در قسمت پشتی ساختمان آموزشی، باغچه‌ای وجود دارد که گل‌هایش تنها در زمان‌های خاصی آماده لبخند به تو هستند. گاهی بعضی اخم‌هایش در هم است، در حالی که طیف دیگری از آنها در حال خنده‌اند. باغچه‌ای که احتمالا توجه کمتری به آن می‌شود چرا که پشت ساختمان قرار گرفته اما این قرار نیست ذره‌ای از ارزش آنها بکاهد. مگر ارزش در دائما دیده شدن است؟ :))

بگذار مثال دیگری برایت بزنم. ماهیت بهداشت به من این اجازه را می‌دهد که این مثال‌ها را ادامه دهم، می‌بینی؟ :)) آن پله‌های نزدیک ستون‌ها را یادت هست؟ اگر از طبقه همکف به سمت طبقه اول حرکت کنی، محل وقوع عمده کلاس‌ها را آنجا خواهی یافت. اما آیا این پایان کبوتر است؟ :)) خیر، طبقه همکف آمفی‌تئاتری دارد بس دلپذیر که بدون شک، کم‌نظیرترین تجربه‌های درون دانشکده‌ای مربوط به روزهای بودن در آنجاست. منظورم صِرفِ بودن نیست. بودنی که به واسطه برگزاری کلاس‌ها به وقوع می‌پیوست و در محیط آن تجربه مرکزی، زمینه پیدایش تجاربی کم‌نظیر را رقم می‌زد…

می‌بینی؟ می‌توان ساعت‌ها به ردیف کردن این سلسله کلمات ادامه داد و جزئیات آن روزها را هرچه بیشتر مورد تشریح قرار داد اما به‌نظر همین تعداد کلمه، بهانه خوبی برای یادآوری باشد. یادآوری تجربه‌های کم‌نظیرِ تلاشْ برای فراگیریِ آن هنرهای زیبا.

به امید…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *