وبلاگ شخصی

روح نقش‌بند امید

احتمالاً هیچ چیز نمی‌تواند به اندازه دیدن حال خوب یک فرد برای پزشک معالجش خوشایند باشد و احتمالاً این موضوع، یکی از لذت‌هایی است که فرد درمانگر با چیزی عوض نکند. یادداشت پیشرو، در همین باب است. سیر نوشته پیشرو، مربوط به وقایع پیش آمده برای بیمار یکی از اساتیدمان است. بیماری که با Massive PTE به اتاق احیا رفته بود و قصد رفتن داشت. زمان که گذشت، او برگشت. برگشتنی که روزی با پای خودش برای تشکر به سمت استاد آمد. برگشتنی که مملو از شادی بود. برگشتنی که سرشار از امید بود.

یادداشت پیشرو احتمالاً تلاش می‌کند یک مکالمه ذهنی بین بیمار و پزشک را تداعی کند. تداعی‌ای از جنس واقعیت…


کاش دیگر هیچ‌گاه بیمار نشوی

روزها می‌گذرد و تو به زندگانی می‌گذرانی. کمی خسته‌ای اما آن را به کارهای جسمی‌ات نسبت می‌دهی. کمی تنگی نفس پیدا کرده‌ای اما آن را به دویدن‌های بی‌وقفه‌ات مربوط می‌دانی. زمان می‌گذرد. کمی بعد، پاهایت متورم می‌شود. تو اکنون کمی نگران‌تری. سخت راه می‌روی و نفس‌هایت به شماره افتاده. و تو بدحال می‌شوی. و تو طاقتت را از دست می‌دهی. و تو ناخواسته می‌پذیری بیمار شدی. بدحالی‌ات به بی‌حالی منتهی شده و از هوشیاری‌ات کاسته می‌شود. و تو دیگر هیچ به خاطر نمی‌آوری. تو را به سرعت به بیمارستان می‌آورند. آمبولانس بیمارستان آژیرکشان از بین وسایل نقلیه می‌گذرد. و تو همین‌طور بدحال‌تر می‌شوی. گروهی تو را بی‌آنکه دیگر به چیزی یا به جایی آگاهی داشته باشی، از در ورودی اورژانس به داخل می‌آورند. و تو از هوش رفته‌ای. و تو صدایم را نمی‌شنوی. آهای! من اینجا هستم. پاسخی نمی‌دهی.

نفس‌هایت بیش از گذشته به شماره افتاده. قلبت از حدت بیماری، از کار می‌ایستد. آنکه تنهاترین ارگان بی‌استراحت بدنت است، حال نامنظم کار می‌کند. دیگر میلی به ماندن ندارد. و تو از حال رفته‌ای. در کجا سیر می‌کنی؟ چه احوالی بر تو می‌گذرد؟ تو با جسم نحیف و لاغرت، در گوشه‌ای از بیمارستان آرمیده‌ای. تو چندان از احوالت با خبر نیستی. انقدر بدحال شده‌ای که آگاه نباشی…

به یکباره صدایی در سالن ورودی بیمارستان می‌پیچد. صدایی که حامل پیام است. پیامی که متشکل از ۲ عدد است. اعدادی که از احوال نامساعد تو می‌گویند. اینَک کد ۹۹ اعلام شده. و تو به واسطه احوالت، جمعیتی را به سمت خود روانه کرده‌ای. می‌دوند تا نگذراند بروی. احیا آغاز می‌شود. و تو دیگر با کمک لوله‌هایی تنفس می‌کنی. و تو برای بودن به تقلا افتاده‌ای، در حالی که احتمالاً خودت هیچ متوجه نیستی. بر قلبت می‌کوبند به گونه‌ای که بودن قلبت بر سالم ماندن دنده‌هایت ارجحیت پیدا می‌کند. بر قلبت می‌کوبند تا آن را به نظمش بازگردانند. قلب‌ها اینجا هستند تا قلبت به حرکت واداشته شود. قلب‌ها تند تند می‌زنند تا قلب بی‌جانت را به نظم در بیاورند. تو قبلاً اینطور نبودی. باید به خودت بیایی. آهای! این همه آدم را نمی‌بینی؟ به یک آن قلبت نکته را در می‌یابد. که زندگی زیبایی‌هایش را دارد و هنوز تا انتها، راه داریم. به نظم در می‌آید. به سختی ولی تلاشش را می‌کند. می‌تپد تا قلب من از بی‌نظمی درآید. تا تمام تیم نفس راحتی بکشند. تا تو راحت، نفس بکشی…

تو اینَک برگشته‌ای اما با زحمت زیاد. لوله‌هایی واسطه بودنت و نفس‌کشیدنت شده‌اند. تنفست بی‌اندازه مشکل شده اما باز هم ادامه می‌دهیم. در کنار هم. روزها می‌گذرد و تو تحت مراقبت‌های ویژه هستی. آن لخته‌های متحرک و مزاحم خون از میان رفته‌اند و زندگی برایت به جریان افتاده است. و تو اینَک اینجا هستی. در کنار ما. زمان می‌گذرد و تو همینَک با مجاری تنفسی خودت نفس می‌کشی. دم… بازدم… تو اینَک بیش از هر زمان دیگری، معنای دم و بازدم را می‌فهمی. تو حالا بیش از هر زمان دیگری، قدردان هستی…

خیلی آگاه شدی. خیلی قوی ماندی. روزها می‌گذرد و تو دیگر میلی به بودن در بیمارستان نداری. احوالت مساعد شده و آماده ترخیص هستی. با پای خودت، به زندگانی خودت برمی‌گردی. و من از دور تماشاگر احوالت هستم. بعد از مدتی، خود را به درمانگاه می‌رسانی. تا معاینه‌ات کنم. تا به من بفهمانی سن، چیزی جز یک مجموعه از ارقام نیست. چشم من به یکباره به تو می‌افتد و از خوشحالی بال درمی‌آورم. تو بدحالی‌ات را به خاطر نداری اما آن احوال مثل روز برای من روشن است. تو ضربات کوبنده اتاق احیا را به خاطر نداری. تو چشم‌های گریان و نگران همراهانت را به خاطر نداری. چه بهتر که به خاطر نداری…

قصه من اما کمی تفاوت دارد. من این سمت ماجرا بوده‌ام. بخش عمده‌اش را از نزدیک دیده‌ام. می‌دانم بودن تو، چه ارزشی دارد. می‌دانم وجود تو، چه مسیری را پیموده تا امروز اینجا باشد. می‌دانم و می‌بینم. کاش خودت هم بدانی و ببینی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *