بدون شک روزهای جراحی از عجیب، قریب و غریبترین روزهای مقطع کارآموزی هستند. هر روتیشن، تجاربی بس حیرتانگیز را با خود به همراه دارد. روایتها شنیدنیست و وقایع دیدنی. روزهای روتیشن بیهوشی نیز، از این موضوع مستثنی نبود. اگر از من بپرسی، خواهم گفت این روتیشن به طور قطعی، از شیرینترین روزهای مقطع کارآموزی بود. چرا؟ چون اینطور نبود که رفرنس مرجعی برایمان تعریف شده باشد که بخواهی به آن رجوع کنی. یعنی چه، مگر میشود؟ بگذار برایت توضیح دهم. خود روتیشن بیهوشی برای محصلهایش، رفرنسهای زیادی دارد. اصلاً نمیشود در چنین محیطی قدم بگذاری و اسمی از کتاب میلر (Miller’s Anesthesia) به گوشهایت نرسد اما برای مقطع کنونی ما عنوان کتابی تعریف نشده. پس حسن این موضوع چیست؟ عدم معرفی کتاب را حسن معرفی میکنی؟ نه به خاطر عدم معرفی، نه! به این خاطر که دستت باز است که بیمحابا جستجو کنی. ذهنت معطوف به پوشش کتابی خاص برای امتحانش نیست و میل به یادگیری، برای خودِ خودِ یادگیریست و نه هیچ جبر بیرونی دیگر. از آن زمانهایی است که میتوانی همگام با پرسش خود، جلو بروی، در سوالت غرق شوی، اطرافت را نبینی و نشنوی. لحظاتی که شانس بروز Aha Moment هایش خیلی بیشتر از حالت معمول است. از آن لحظههای تکرارنشدنی :))
برداشت اول؛ پیش درآمد
بیهوشی هم مثل هر روتیشن دیگری، الزامات و چارچوب خاص خود را داشت؛ از حضور هر روزه در اتاق عمل تا پوشش بعضی از مهارتهای پایه آن محیط مثل ماسکگرفتن، مانیتورینگ بیمار به صورت ابتدایی، LMA و Intubation…
چطور پیش رفت این روزها؟ احتمالاً بینظیر. چطور مگر؟ زمانی که برای اولینبار حضور در این روتیشن را تجربه کردیم، مصادف با روز شنبه ۷ تیرماه ۱۴۰۴ بود. حدود ساعت ۷:۴۰ حضوری صبحگاهیمان را به اتفاق دوست عزیزی در ساختمان آموزشی بیمارستان اعلام کردیم و به سمت طبقه اول و آن خاطرات فراموشنشدنیاش شتافتیم (+/+). قرار بر برگزاری جلسه گزارش صبحگاهی بود و باید زودتر آنجا میبودیم. آن ساعات ابتدایی به معارفه بخش گذشت. یکی از رزیدنتهایمان توضیحاتی راجع به کلیت دوره ارائه کرد. توضیحاتی که نه فقط مبتنی بر آموزش بیمارستانی بود، بلکه اهمیت زمان را نیز گوشزد میکرد. حتماً شما هم متوجه شده اید که معمولاً وقتی زمان محدود میشود، بیشتر قدرش را میدانیم، به اینسو و آنسو میدویم که خود را به موقع به مقصد مورد نظر برسانیم اما وقتی زمانمان بیشتر میشود، دیو مَهروی سهلانگاری به سراغمان میآید که هنوز فرصت هست و در نهایت کارهایمان نیمهتمام میماند. بهنظر میرسید چنین تذکری در مورد زمان آن هم در روزهای بیهوشی که وقت آزاد بیشتری را برایمان فراهم میکرد، واقعاً خالی از لطف نبود. البته که به سبب جابهجاییهایی در تاریخ امتحاناتمان و فشردگی امور دیگر، عملاً آن فرصت بیشتر روزهای بیهوشی، هرگز بروز جدی نداشت…
برداشت دوم؛ OSA
حوالی نهم تیرماه، جلسهای کوتاه در باب آپنه انسدادی خواب (Obstructive Sleep Apnea) برگزار شد. جلسهای که بهانهای ایجاد کرد تا چند روز بعدش که تختهسفید کلاسمان را بیاستفاده دیدم، آن ماژیک مشکی سمت راست کیبورد کامپیوتر را برداشتم و با استناد به نکات مطرحشده چند روز قبل و جناب Uptodate، شروع به نوشتن کردم. از خاطره آن روز، یک عکس به یادگار مانده است.
برداشت سوم؛ LMA
همینطور که روزها میگذشت، دوست داشتم تجربه دو موضوع را پیدا کنم اما عملاً شرایطش پیش نمیآمد. آن دو موضوع، تعبیه LMA و Intubation بود. LMA یا Laryngeal Mask Airway ابزاریست که برای حفظ راه هوایی بیمار در حین بیهوشی، از آن استفاده میشود. موارد استفادهاش هم بیشتر مربوط به زمانهایی است که عمل کوتاه باشد و عارضه پایینی داشته باشد. البته موضوع به همین سادگی هم نیست اما در نگاه کلی، چنین است. از طرف دیگر، در Intubation که Endotracheal Tube ها را از فاصله بین تارهای صوتی عبور میدهند، مربوط به عملهایی میشود که احتمالاً زمان عمل بیشتر است و احتیاطهای بیشتری برای عدم بروز آسپیراسیون مورد نظر میباشد.
وقتی در روز دهم تیرماه و بعد از به صدا درآمدن بلندگوهای سالن، میدیدم که یکی از پرسنل اتاق عمل کودک خردسالی را بغل کرده – درحالی که گریه میکند و دست چپش با باند سبز رنگی بسته شده – و به سمت یکی از اتاقها میرود، هرگز باور نمیکردم که اولین تجربه ماسکگرفتن و تعبیه LMA را آنجا تجربه کنم…
وقتی به اتاق عمل رسیدم، کودک آرام شده بود و دیگر گریه نمیکرد. احتمالاً ترسیده بود. احتمالاً سردش شده بود. احتمالاً به یکباره مغلوب آن محیط غریب شده بود. رزیدنتمان آمد و مرا صدا زد که ماسک بگیرم. ابتدا کمی ماسک را با فاصله گرفتم تا Pre-oxygentation مورد نیاز برای تعبیه LMA فراهم شود. وقتی آن کودک با اثر داروهایش چشمهایش را بسته بود، باید ماسک را محکم میگرفتم اما چقدر؟ هیچ ایدهای نداشتم که فشار را تا چه حد وارد کنم. خیلی با احتیاط فشار وارد کردم، خیلی زیااد با احتیاط. وقتی بالا و پایین آمدن قفسه سینه رویت شد، یعنی تهویه به درستی انجام میشد و نفس راحتی کشیدم، خیلی راحت. آن کودک میرفت تا تحت عمل ارتوپدی قرار گیرد و من هم میرفتم تا خودم را پیدا کنم. ممکن است با خود بگویی چه میگویی پسر؟ مگر چه کردی؟ به تو میگویم واقعاً کاری نکردم اما آن بیمار… آن کودک… برای بودن در اتاق عمل، واقعاً کوچک بود، خیلی کوچک…
روزها میگذشت و هنوز یک خانه تیک نخورده داشتم؛ Intubation. گوش به زنگ بودم تا فرصتی فراهم شود اما یا بیمار شرایط خوبی نداشت که کارهایش به من سپرده شود یا عملها، نیازی به لولهگذاری نداشتند.
احتمالاً ۳ نفر از اعضای گروه ۵ نفرهمان پیش از من این شانس را داشتند که این موضوع را تجربه کنند اما هر بیماری که به سراغش میرفتم، نهایتاً کارش با تعبیه LMA به پایان میرسید. من هم سعی کردم تحت نظر پرستار یا رزیدنت همراهمان این موضوع را درست انجام دهم. کار که به Fixation و ثابت کردن لوله LMA میرسید، هر بار با روش جدیدی مواجه میشدم و عملاً هر تجربه، نوعی گرهزدن جدید حول لوله را آموزش میداد :”))
برداشت چهارم؛ انتوباسیون
احتمالاً آنقدر به وضوح به دنبال تجربه لولهگذاری بودم که گروهمان نیز متوجه موضوع شده بود. گذشت و گذشت تا اینکه بعد از اینکه مانیتورینگ یکی از بیماران توسط یکی از افراد گروهمان در حال انجام بود، اعلام شد که Intubation انجام خواهد شد. هووف… این موقعیت هم از دست رفته بود. خوشوقت بودم که انقدر واضح، خواستن آن تجربه را بروز داده بودم که گروه هم متوجه شده بود و در عرض چند دقیقه جایمان را باهم عوض کردیم. اصلاً متوجه نشدم چی شد. حال اما، من بالای سر بیمار ایستاده بودم، در دست چپ خود لارنگوسکوپ (Laryngoscope) را با تیغه بازش نگه داشته بودم و به راهنمایی رزیدنتمان – زمانی که سعی میکردم آن را از سمت راست دهان بیمار وارد کنم – گوش میکردم. بیمار خانم مسنی بود که عضلاتش چندان در برابر تیغه لارنگوسکوپ مقاومت نشان نمیداد. در نتیجه با کمترین نیرویی، فاصله بین Vocal Cord ها قابل مشاهده بود. اولین تجربه لولهگذاریام با نظارت رزیدنتمان – بعد از ثابت کردن لوله با باندی که دور گردن بیمار پیچیده بود – بالاخره انجام شده بود. بالاخره آن خانه، تیک خورده بود. آرام شده بودم، آرامِ آرام…
برداشت پنجم؛ من میگذرم، خموش و آرام
روزها میگذشت و شانس این را داشتم که لحظات ناب دیدن و شنیدن را تجربه کنم. سکوت حاکم بر اتاق عمل – اگر از بیببیب دستگاههای مانیتورینگ صرف نظر کنیم – باعث میشود هر دیدنی، حسی شبیه به دید تونلی (Tunnel Vision) پیدا کند. حسی غریب و دوستداشتنی. خود روند بیهوشی، جریان آرامی را به نمایش میگذاشت اما امکان حرکت به سمت اتاق عملهای مختلف و مشاهدهشان از نزدیک و رکود و صعود دوپامین در رگهایت، جریان متلاطم (Turbulent Flow) خوبی را ایجاد میکرد :))
بیهوشی پر بود از احتمالاً بهترین حسهایی که میشد در آن مقطع تجربه کرد؛ از خاطره صبحانههای مختصری که در مقابل ایستگاه پرستاری صرف میشد، از صحبتهای دلنشینی که با اساتید شکل میگرفت، از گفتگوهای دوستانهای که با رزیدنتهایمان در مسیر آمد و شد اتاقهای عمل و در اتاق عمل به وجود میآمد و… جریان ملایمی از امور مطبوع را میدیدی که گاه در اتاقهای عمل، سیر صعودی به خود میگرفت و گاه نیز سیر رکودی. خیلی عجیب بود، بسیار بسیار عجیب…
برداشت ششم؛ طبقه ششم
روزهای میگذشت تا بالاخره تاریخ امتحانمان بر روی روز یکشنبه بیست و دوم تیرماه ثابت شد. امتحان حدود ساعت ۱۲:۳۰ آغاز میشد. به اتفاق دوست عزیزی، خود را به سالن طبقه ششم بیمارستان رسانده بودیم. آن محیط جالب نبود. پس به سمت کلاس رفتیم و نقطهای را برای سکونت انتخاب کردیم، کمی عقبتر از ستون سمت چپ کلاس و جنب پنجرههای سمت راست ساختمان. امتحان با پخششدن پاسخبرگ و سوالاتش بالاخره آغاز شد. با اعلام به اتمام رسیدن زمان امتحان، از سمت چپ صندلیها حرکت کردم، برگهها را در سمت راست سالن تحویل دادم و به سرعت و بیصدا از راهِ پلههای اضطراری ساختمان را ترک کردم، آری به سرعت…
برداشت هفتم؛ تجارب زیسته
در طی روزهای بیهوشی، جملهای از رزیدنت سال اولمان را هر روز میدیدم. یکبار که به اتفاقِ بخشی از گروهمان، در بخش جراحی مردان سپری میکردیم و پلکهای وی از فرط خستگی، به سختی باز مانده بود، از تجربه انتخاب رشتهاش از ایشان میپرسیدیم و او با تمام خستگیهایش، با رویی خوش به سوالاتمان پاسخ میداد. احتمالاً همین موضوع هم باعث شده بود صحبتهایش به وضوح در ذهنم باقی بماند. در بین صحبتهایش میگفت که حضور در محضر اساتیدی – حتی اگر مشغول کار باشند و به ظاهر خبری از راند آموزشی نباشد – باز هم ارزشمند است. احتمالاً آن زمان درک این جمله چندان برایم روشن نبود تا اینکه به روزهای بیهوشی رسیدیم، جایی که برای اولینبار شاهد عمل تیروئیدکتومی (Thyroidectomy) توسط یکی از اساتید عزیزمان بودیم…
آشناییمان با آن استاد عزیز، به روزهای جراحی جنرال برمیگشت. همان روز گرند راند (Grand Round). وقتی استاد شروع به صحبت کرد، انگار در حال ترسیم نقشهایی روی کاغذ بود. نظم سیر فکری وی در پیشبرد صحبتها کمنظیر بود و این موضوع البته، اجازه اشتباه کردن را از دانشجوی مورد خطاب میگرفت. باید مراقب میبودی که برای گفتههایت سند داشته باشی. باید مراقب میبودی که خارج از شواهد صحبت نکنی. آن راند آموزشی با آنکه سنگین و اضطراب برانگیز بود، اما احتمالاً از کمنظیرترینهای روزهای مقطع کارآموزی بود…
برداشت هشتم؛ حُسنِ خِتام
در روز انتهایی روتیشن بیهوشی – که با چهارشنبه ۲۵ تیرماه ۱۴۰۴ – مصادف بود، در یک همفکری درونگروهی، تصمیم گرفته شد جشن مختصری داشته باشیم. قبلتر به ندرت اینکار را انجام داده بودیم اما حیف بود روزهای بیهوشی بدون این حُسنِ خِتام به انتها برسد. بعد از اینکه صبح بیدار شدم و کتری را تا شعله میانی گاز سمت چپ مشایعت کردم و به جوش آمد و مراحل صبحانه به سرانجام رسید، به اتفاق دوست عزیزی به راه افتادیم. از درب سمت اورژانس وارد شدیم، شیب لوپ ورودی را به سمت بالا پیمودیم و بعد از درب کشویی ورودی اورژانس، به سمت راست رفتیم تا با عبور از کنار اتاق احیا، بخش حاد یک و بخش حاد دو، به سمت درب اصلی بیمارستان حرکت کنیم. از راهپله اضطراری به مقصد طبقه اول بالا رفتیم و وارد اتاق آمادگی عمل اطفال – که گاه کلاسهایمان همانجا برگزار میشد – حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم، بجز رزیدنتمان و سه نفر از گروهمان، کس دیگری آنجا نبود. طولی نکشید که نفر چهارم با جعبه شیرینی، لیوانهای قهوه و تعدادی بسته قهوه بدون شکر خود را رساند و نفر پنجم با تدارک آب جوش، شرایط را برای پیچیدن بوی قهوه در اتاق فراهم کرد…
در همان حین بود که باز از آن لحظات ناب روتیشن بیهوشی پدید آمد. از لحظات انتقال تجربه. بودن و شنیدن از زبان تجربههای زیسته احوال دیگری دارد، آن هم وقتی اینچنین صحبتهایی را روزهای قبل نشنیده باشی و این نخستینبار باشد.
زمان بر همین منوال میگذشت. شماره اتاقهای عمل و بیمارانشان خوانده میشد و ما هم به سمت آنها حرکت میکردیم، روزهای آخر بیش از گذشته. زمانی که به سمت اتاق انتهایی سالن – که معمولاً جراحان مغز و اعصاب را آنجا دیدهایم – حرکت میکردم، فکر نمیکردم دوباره بتوانم لارنگوسکوپ را در دست بگیرم. همگروهی دیگرم مشغول ماسک گرفتن برای بیمار شده بود. بیمار پسر جوانی بود که با تروما به سمت راست و بالای سرش آمده بود. انقدری که نمیتوانست تا بههوش بود، سرش را مستقیم روی تخت قرار دهد. در آن بینها اعلام شد Intubation انجام خواهد شد و خوشوقت بودم که همگروهیام جایش را به من داد. این دومینباری بود که با نظارت رزیدنتمان و کمک ایشان، تیغه لارنگوسکوپ را از میان تارهای صوتی میگذراندم. برخلاف تجربه قبلی، بیمار اینبار جوان بود و تون عضلانیاش مستلزم وارد کردن نیروی بیشتری بود. سعی کردم با احتیاط وارد شوم. سعی کردم حواسم به دندانهای بیمار باشد. سعی کردم همزمان خوب به صحبتهای رزیدنتمان گوش کنم. سعی کردم در اولین تجارب نشستن پشت فرمان، جای گاز و ترمز را در میانه راه گم نکنم. سعی کردم، امیدوارم چنین بوده باشد.
برداشت نهم؛ دم و بازدم
بعد از این احوالات، گفته شد بیمار بدحالی را به اتاق عمل شماره یک خواهند آورد. دختر ۱۷ سالهای که تنگی تراشه (Trachea) دارد و قصد داشته با متادون (Methadone) مرتکب Suicide شود. گفته شد عمل وی را همان استاد عزیز انجام میدهد. همان که پیشتر روایت گرند راند با ایشان را برایت گفته بودم. خیلی قبلتر از ورود بیمار و نیز حضور استاد، اتاق شماره یک مهیا شده بود. مشغول صحبت با دوست عزیزی بودم که پرسنل اتاق عمل به سرعت بیمار را آوردند.
او به سختی نفس میکشید. صدای آمد و شد دم و بازدمش به راحتی شنیده میشد (Stridor). برایش ماسک گرفتند. همهچیز در تکاپو بود. تا آن زمان تمام اعمال جراحیای که ما شاهدش بودیم، در شرایطی آرام آغاز شده بود، عموماً بیمار با پای خودش میآمد و فرصت زیاد بود اما این مورد، تفاوت داشت. بسیار تفاوت داشت.
با اشاره فردی که بیمار را روی تخت آورده بود، پیچ کپسول اکسیژن را باز کردم، تا کمی مانده به انتها. احتمالاً تا آن روز، صدای زوزه کپسول اکسیژن را نشنیده بودم چون یا به آن نیازی نمیشد یا جریان هوای درونش انقدر ملایم بود که صدایی ایجاد نمیکرد. مدتی نگذشت که استاد در میانمان بود، با همان چهره همیشگی استادگونه، با همان لحن ملایم و آرام.
خواستند لوله بگذارند، شد اما چندان مفید نبود. تنگی، اجازه عبور هوا را نمیداد. دستگاه برونکوسکوپی (Bronchoscopy) را آورده بودند، آن یکی که تصویرش چندان واضح نبود را. دستگاه دیگر – که کیفیت بیشتری داشت – همزمان در عمل دیگری درحال استفاده بود و نمیشد از حضورش استفاده کرد. استاد اما با تمام این شرایط، مراحل Rigid Bronchoscopy را آغاز کرد. اوضاع آن پایین خوب نبود، اصلاً خوب نبود. مسیر همواری وجود نداشت. اشباع اکسیژن خون نیز رو به رکود بود (O۲ Saturation). شمارش معکوس آغاز شد. از ۹۹ درصد به سمت پایین حرکت کرد، بسیار به سرعت. با آنکه اپینفرین، نوراپینفرین و کورتیزول به سرعت در جریان خون حاضرینِ اتاق عمل بالا میرفت، باز هم طمأنینه خاصی در چهره استاد وجود داشت. اینطور نبود که استاد مستثنی باشد، نه. حتماً آن شرایط بیش از همه برای استاد نگرانکننده بود اما چیزی که وجود داشت، کنترل حیرتانگیز استاد بر خود بود، بسیار حیرتانگیز.
وقتی اشباع اکسیژن رو به افول رفت، جای استاد و تیم بیهوشی مجدداً تعویض شد تا آن درصد اشباع را با ماسک به حالت اول برگردانند. دستگاه، دیگر اعداد تک رقمی را نشان میداد. نفس در سینهها حبس شده بود. استاد آن زمان – عقبتر از تیم بیهوشی – به مانیتور بیمار چشم دوخته بود. نمیدانم چه با خود فکر کردم که در آن لحظه سوال بپرسم اما پرسیدم. از استاد پرسیدم که با این درصد اشباع اکسیژن، ریسک ایست قلبی-تنفسی (Cardiopulmonary Arrest) برای این بیمار وجود ندارد؟ استاد با همان آرامش و لبخندی بر لب پاسخ منفی داد. انقدر آن نهگفتن محکم بود که اگر آن را میشنیدی، خیالت راحت میشد.
اشباع اکسیژن بالا رفت. استاد و تیمشان مجدداً مشغول شدند. در آن احوال نابسامان، اتفاق دیگری افتاد. هوا در پوست سمت راست قفسه سینه بیمار، گیر افتاده بود (Subcutaneous Emphysema). این موضوع، تنفس را سختتر میکرد. استاد به سرعت به سمت راست بیمار حرکت کرد تا تیغ را بین فضای بین دندهای چهار و پنج حرکت دهد. به محض ایجاد آن منفذ، صدای تخلیه هوا به گوش میرسید. استاد یک سمت Chest Tube را وارد کرد و انتهای دیگرش را داخل ظرفی پر از آب قرار داد. مایع موجود در ظرف هم کمی قُلقُل کرد تا بعد از مدتی، به حالت ثابتی درآمد. طمأنینه استاد… وقتی شرایط بیمار کمی پایدار شد، استاد کمی از آن شرایط نابسامان را با یک عصبانیت کنترلشده بروز داد، بسیار کنترلشده. آن عصبانیت از سر دلسوزی برای بیمار بود. جنس آن عصبانیت متفاوت بود و نحوه بروزش هم همینطور. وقتی استاد کمی آرام شد، بر روی صندلیای نشست که فاصله چندانی با من نداشت. وقتی استاد سرشان را کمی بعد بالا آوردند، چند کلمهای با من صحبت کردند. چند کلمهای در باب دلسوزی برای بیمارشان. چند کلمهای که هرگز فکر نمیکردم مخاطبشان قرار گیرم. مِنَّت خدای را که آن لحظه آنجا ایستاده بودم و آن جملات جاری شد. از نظم ذهنی و کنترل وی بر شرایط حیرتزده بودم و شکلگیری آن جملات، آن خاطره را به یادماندنیتر کرده بود. هووف… که چه روزی بود!
کمی بعد، استاد تیمش را برای تعبیه لوله تراکئوستومی (Tracheostomy) فراخواند. وقتی کار به انتها رسید، با حالتی ناراحت به دست چپ بیمار اشاره کرد. فاصله من در آن زمان دور شده بود و جز یک خالکوبی از تیغِ اصلاح – آن هم به شکلی مبهم – چیزی نمیدیدم. وقتی عمل به انتها رسیده بود، خود را از پشت میز استریل به مقابل ورودی اتاق رساندم. جایی مابین استاد، رزیدنتشان و راه خروج. نمیدانم چرا ولی ذهنم درگیر آن جمله استاد و چیزی بود که از دست چپ بیمار نشانمان داده بود. بالاخره سوالم را پرسیدم.
استاد اون چیزی که حین عمل بهش اشاره کردین، چی بود؟ روی دست چپ بیمار؟
چه بشود خوب است؟ استاد دوباره به سمت موضع عمل برگشت. پارچه روی دست بیمار را کنار زد و برایم توضیح داد.
اینها احتمالاً رد بریدگی هستن. دستش رو تا بالا بریده… این خالکوبیه هم احتمالاً یعنی بالاخره یه روزی کار رو تموم میکنم…
بهتزده نگاه میکردم. از حال بیمار، از شرح حال احتمالیاش. از سوی دیگر نیز در آن شرایط، دیدن آن خالکوبی و سناریوسازی برایش، اصلاً راحت نبود، خصوصاً اینکه دست بیمار پوشانده شده بود. در آن شرایط ماندن بیمار مسئله بود، نه چیز دیگری. اما آن اتفاق، افتاده بود. آن توجه، متمرکز شده بود. آن جمله معروف درمان بیمار – و نه بیماری – با چشم غیرمسلح دیده میشد. آری، آن ذهن زیبا بروز پیدا کرده بود…
برداشت دهم؛ کلام آخر
نمیدانم چرا اما احتمالاً اینجا بهترین جایی باشد که دوباره بخواهم آن یادداشت روزهای قلب را تکرار کنم؛
اینجا نقطهای است که بدون شک بخشی از وجودم به تپیدن میافتد. کسی از آینده خبر ندارد. من هم نمیدانم ادامه مسیر چه میشود. چقدر زنده هستم و به سمت کدامین گرایش این رشته حرکت خواهم کرد اما لااقل این را میدانم که این لحظه، از معدود لحظاتی است که هرگز برایم فراموش نمیشود. درست است که به ظاهر از حریم آن اتاق خارج میشوم اما، بخشی از وجود من برای همیشه در آنجا و در آن لحظه باقی میماند…
از حرم لبیکگویان میروم
جذبه کویی مرا دیوانه کرد
واقف لاهوری
حضور در محضر اساتید (منظورم از استاد را قبلاً در یادداشتهای مختلف برایت گفته ام (+))، احتمالاً یکی از بینظیرترینهاییست که کسی بتواند تجربه کند. همزمان که این جمله را میگویم و صحبتهای رزیدنتمان – که ابتدای این نوشته برایت گفتم – را مرور میکنم، بیتی از جناب ملکالشعرا را پیش چشم میبینم.
آن حضورها، آن نگاهها، آن اثرها… بعید میدانم چیزی بتواند جایگزینشان شود. چه اندکهای بسیاری هستند، آری…
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ
ملکالشعرا
پ.ن؛ اگر این یادداشت را مثبت برآورد کنی، حتماً با خود فکر میکنی که چقدر غیر واقعی نوشته شده. مگر میشود هر روزش اینچنین باشد؟ خواهم گفت نه چنین نیست. یادداشتی که مشاهده میکنی، برآوردی از تمام آن اتفاقات است. احتمالاً چون قسمت مثبتش غالب بوده، سمت دیگرش، کمتر بروز داشته. مگر میشود یک تجربه به طور کامل، تنها و تنها مثبت باشد؟ بهتر میدانی چه میگویم :))
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
دیوان اشعار – سعدی