
جنس این یادداشت کمی متفاوت است. احتمالا شرایط جوی، روزهای بخش زنان و اتفاقات پیرامون آن باعث شده بهتر آن را ببینم و یا تجربه بیشترش باعث شده قصد کنم – صرفا در حد چیزهای محدودی که تجربه و سعی کردهام در حد توان، ببینم و بخوانم – از آن بنویسم. احتمالا خیلی طولانی نمیشود. مشابه این مضمون را قبلا برایت گفتهام (+). امروز قصد دارم از بُعد دیگری آن را نگاه کنم. امیدوارم این قلمفرسایی – که اینجا منظور همان فرسودن قلم با یک لوح سفید است :”) – را بر من ببخشی و اگر آن را مفید فایده نیافتی، از آن بگذری.
احتمالا متوجه شدی روزهایی بر ما میگذرد که علیرغم تلاشهایمان، ظاهرا بهبودی در شرایط نمیبینیم. انقدر نمیبینیم که گاهی بینایی گوشهایمان را هم از دست میدهیم! یعنی صداهایی به گوش میرسد اما چیزی شنیده نمیشود. مکدر شدن امید، بلایی خانمانسوز است. عدمش مثل این میماند که بخواهی یک خودرو را بدون داشتن سوخت، به حرکت وادار کنی و تو به خوبی میدانی که این امر میسر نخواهد بود. صحبت امروز از جنس این رویدادهاست. یادداشت پیشرو از تجربه یکی از روزهای زنان برایت خواهد گفت…
ما هیچ، ما تنها نگاه
از سهشنبه ۳۰ بهمنماه ۱۴۰۳
امروز روز درمانگاه است. بعد از برپایی آیین صبحگاهی صبحانه و حرکت، در بیمارستان هستیم. در آن ردیف سمت چپ سالن آمفیتئاتر؛ واقع در طبقه منفی یک کلینیک ویژه. جلسه مورنینگ که به اتمام میرسد، باید به سمت درمانگاه حرکت کنم. از قبل هماهنگیهایی انجام دادهایم که هرکس با کدام استاد سپری کند. میروم و شروع به گرفتن شرح حال میکنم، هر چند گرفتن شرح حال در درمانگاه زنان، اصلا کاری ساده نیست. رزیدنت محترم بعد از طی شدن دقایقی از راه میرسد و شرح بیمار ابتدایی را با کمک او مینویسم. او اینجاست تا کارها را – قبل از حضور استاد – سرعت ببخشد. چیزی که ناگزیر در یک درمانگاه با حجم بالای مراجعهکننده، باید انجام شود. دقایق زیادی نمیگذرد که استاد محترم نیز در درمانگاه حاضر است و کمی از نحوه بهتر گرفتن شرح حال برایم توضیح میدهد. این روحیه در حجم انبوه کارها ستودنیست. میروم و مشغول میشوم و سعی میکنم تا حد ممکن، تلاش خود را – در راستای درست انجام دادن کارها – انجام داده باشم. وقتی نوبت به پرسش و پاسخ میشود، سعی میکنم با کمی تقلا و جستجو، جوابی دست و پا کنم. وقتی اینها را برایت تعریف میکنم، ممکن است سوالی مطرح شود که اصلا چه شد که به اینجا رسیدیم؟ چون صحبت اصلی مربوط به رویداد درون این اتفاق است و چون در این ساعت از شبانهروز، قلم را نایِ آن نَبْوَد که بِنْویسَد دمی دیگر :”)، به ناچار خیلی سریع به مضمون اصلی رجوع کردهام. بگذریم. داشتم برایت میگفتم چه شد که اینطور شد…
پیشتر به واسطه حضور یک بیمار، سوالی در باب مشکل ایشان مطرح شد و استاد از ما خواست برای پیدا کردن جواب درست، به جستجو روی آوریم. اینجا مقصود حرفهایم خود آن سوال نیست. نه که مهم نباشد، که صد البته هست. اما نکته دیگری وجود دارد. وقتی استاد رو به من کرد و تلاش کردم حاصل آن جستجوی محدود چند دقیقهای را در حضور وی تشریح کنم، لبخندی به نشانه رضایت بر صورتشان نمایان شد. بیآنکه صحبت اضافهای بینمان رد و بدل شود، جوابم را گرفته بودم. از بخت خوش من بود که مشابه این وضعیت را زمانی که در بیمارستان دیگری بودیم، تجربه کرده بودم اما تجربهاش در اینجا و در این موقعیت – زمانی که از ناکافی بودن مهارتهایم بیش از گذشته رنج میبردم – مثل آبی بر آتش بود. مثل چراغی بود در دل تاریکی. مثل ناپروکسنی بود بر درد افسارگسیخته :))
همین موضوع باعث شد که ذهنم به سمت چندین بیت سَرَک بکشد. در شعر اصلی، مصراع دوم بیت موردنظر به شکل سوالی مطرح شده اما مقصودم در خصوص این موقعیت بهخصوص، نقل آن بدون استفاده از علامت سوال است :)) البته که تو خود بهتر میدانی. خیلی بهتر و دقیقتر.
چراغی که در شعلهاش میتوان
امان یافت زین ظلمت بیامان
حسین منزوی
انگار که نور دانش و تجربه آنهایی که بهواقع استاد هستند، آمده تا تاریکی را کنار بزند. این موضوع را بهطور غالب در کنار آنها، تجربه کردهام و با تقریب خوبی، حتم دارم که برای تو نیز چنین بوده.
شگفتانگیز است که استاد واقعی، حتی با نگاهش هم آموزش میدهد و خوب میدانیم که یک استاد لزوماً نباید در جامه یک مدرس دانشگاهی روبهرویمان قرار گیرد تا از او بیاموزیم. گاهی جامه استادی بر قامت افراد یا حتی اشیا نقش میبندد؛ یک دوست خوب، یک رهگذر، یک فیلم، یک کتاب، یک موسیقی…
انگار همه آنها میآیند که به ما آموزش دهند. آموزش اینکه شام تاریک ما هم سحر خواهد شد :)) آموزش اینکه باید امیدوار بود و به امید ادامه داد…..