وبلاگ شخصی

دیدی چه کرد آتش پروانه شمع را…

رساندن خبر ابعاد مختلفی دارد. بسته به اینکه موضوع خبر چه باشد، فرآیند و بروزها هم متفاوت هستند. بدون شک هیچ‌یک از ما رساندن خبر ناگوار را دوست نداریم. بدون شک هیچ‌کدام‌مان نمی‌خواهیم آنها را بشنویم. اما چه می‌توان کرد که ناگزیر هستیم… زندگی مجموعه این خبرهای خوب و خبرهای بد است. یادداشت پیش رو بر اساس یک تجربه واقعی نگاشته شده و امید می‌رود که بتواند فضای آن روایت حقیقی را به درستی ایجاد کند…


برداشت اول؛ سیر بیماری

صبح یکی از روزها از درد شکم به خود می‌پیچی. کمی جای خود را عوض می‌کنی به این امید که این درد کمی آرام بگیرد. نمی‌شود که نمی‌شود. هنوز درد آنقدرها نشده که به پزشک مراجعه کنی. تحمل می‌کنی، به این امید که کمی فروکش کند. فروکش نمی‌کند که نمی‌کند. چاره‌ای نیست. باید خود را به پزشک برسانی…

درد شکم تو را به علل گوارشی نسبت می‌دهند. حق هم دارند، تظاهر دیگری نداری و در میانسالی خود به سر می‌بری. ذهن‌ها معمولاً در ابتدا معطوف اسباب و علل شایع می‌شوند. در مورد تو هم استثنایی وجود ندارد. تو را به واحد اندوسکوپی ارجاع می‌دهند به این امید که دلیل دردهایت پیدا شود. جز کمی التهاب ساده – که در زندگی نه‌چندان سالم امروز، مشکلی فراگیر است – چیزی دیده نمی‌شود. تو را به واحد کولونوسکوپی ارجاع می‌دهند. همه‌چیز در سلامت کامل است. تهدیدی به چشم نمی‌خورد. پزشک‌هایت درمانده می‌شوند…

تو را به بیمارستانی در تهران ارجاع می‌دهند. می‌روی تا دلیل دردهایت را پیدا کنی. در سونوگرافی از شکمت، جز شواهد سنگ کلیه چیزی دیده نمی‌شود. متحیر مانده‌ای اما ظاهراً مشکلی وجود ندارد…

کمی می‌گذرد. درد امانت را بریده. دوباره به پزشک مراجعه می‌کنی. شرح حال گذشته‌ات را می‌بیند و به فکر فرو می‌رود. پس از تو سوال می‌پرسد. شرح حالت دوباره وارسی می‌شود…

در بین گفته‌هایت بجز مشکلات گوارشی، از کاهش وزن هم شکایت می‌کنی. این شکایت گاه مرموز، این شکایت گاه ترسناک… بالاخره تصمیم نهایی این می‌شود که روده باریک‌ات با سی‌تی‌ اسکن بررسی شود. ظن بالینی پزشک‌ات درست از آب درآمده. در گزارش سی‌تی‌ اسکن تو انسداد دیده‌اند. گزارشی که پزشکت را سخت هراسان کرده اما سعی می‌کند مقابل تو آرامش را برقرار نگه دارد. تو را به دست جراحان می‌سپارد. از آن توده‌های مزاحم، نمونه‌ای گرفته می‌شود تا به واحد پاتولوژی ارسال شود. دل با آنچه از آن می‌ترسد، روبه‌رو می‌شود؛ گزارش‌ها حاکی از آن است که تو به سرطان روده مبتلا شده‌ای. وقتی گزارش پاتولوژی به دست پزشک‌ات می‌رسد و لفظ “آدنوکارسینوم” را می‌بیند، از آنچه دیده است، در بهت و حیرت فرو می‌رود…


برداشت دوم؛ پزشک معالج

پزشک معالج با خودش کلنجار می‌رود؛

+ نمی‌دونم دیگه باید به چی فکر کرد…

همه کارها براش شده. نکنه سی‌تی‌ اسکن چیز جدیدی بگه؟ نکنه بتونن چیزی ببینن؟ ای کاش اشتباه کرده باشم. ای کاش فقط یک انسداد ساده باشه…

– آخه مگه یک انسداد ساده می‌تونه اینطوری خودش رو نشون بده؟

+ چرا نتونه؟ مگه نشده بارها ببینیم که داده‌های نظری با واقعیت متفاوت باشن؟ چرا این بار نشه؟

– چی بگم آخه…

تلفن زنگ می‌خورد…

+ احتمالاً بابت گزارش پاتولوژی باشه. آخه خودم سپردم که قبل از بیمار، نتیجه نهایی رو بهم اعلام کنن. حتماً خودشون هستن… بله بفرمائید.

– سلام دکترجان. امیدوارم حالتون خوب باشه. بابت گزارش پاتولوژی مزاحمتون می‌شم.

+ بله، خواهش می‌کنم، بفرمائید.

– باید خدمتتون عرض کنم که متاسفانه نتیجه نهایی گزارش آدنوکارسینوم هست.

+ چی؟ چطور ممکنه؟

دیگر چیزی نمی‌شنوم. دیگر چیزی نمی‌بینم. من کجا هستم؟ چطور باید این خبر را به او بدهم؟ چطور به دخترش بگویم؟ چطور می‌توانم…


برداشت سوم؛ ناظر بیرونی

همزمان با پزشک، دختر بیمار هم پیگیر کارهایش است. با خیلی‌ها صحبت کرده. نظر خیلی‌ها را پرسیده. با خیلی جاها مشورت کرده و اکنون – مثل پزشک‌شان – منتظر گزارش پاتولوژی است. به واسطه‌ای، خبر را دریافت کرده. قبل از اینکه به پزشک مراجعه کند. قبل از اینکه پزشک بخواهد این خبر ناگوار را به او بدهد. خودش به تنهایی به راه می‌افتد. بی‌آنکه چیزی به کسی بگوید یا پدرش را به همراه بیاورد. به سمت پزشک روانه می‌شود. در همین حین پزشک متوجه می‌شود که خبر را به دختر بیمار رسانده‌اند… احساس بر همه‌چیز سایه انداخته. قلب‌ها در حال تپش اند. می‌تپند تا از سینه بیرون بجهند، استخوان‌های قفسه سینه مانع می‌شوند…

کمی بعد، دختر بیمار خود را به پزشک رسانده. بغض‌اش بی‌اختیار می‌ترکد. لحظه‌لحظه این واقعه، قلب حاضرین را از جا در می‌آورد. عقربه‌های ساعت نمی‌چرخند. گرما یا سرما احساس نمی‌شود. هیچکدام از حواس درگیر نیستند…

پزشک چیزی نمی‌گوید. او همه‌چیز را کمی قبل‌تر فهمیده است. با تمام وجود به دخترک گوش می‌دهد. کمی بعد، آن دختر لب به سخن می‌گشاید؛

– آخه دکتر، بابای من که مشکلی نداشت :'( همه‌اش یه دل‌درد ساده بود. چرا اینطوری شد؟

پزشک او را دلداری می‌دهد…

پدری که مدت‌ها مثل پروانه گرد فرزندش، چون شمعی می‌چرخیده و از او مراقبت می‌کرده، حال جای خود را با او عوض کرده. همیشه آتش شمع، پروانه را می‌سوزانده اما این‌بار آتش پروانه، شمع را…

*****

خیلی سخت می‌شود در چنین محیطی بود و با اشک‌ها مقابله کرد. خیلی سخت می‌شود حال آن پزشک را درک کرد. خیلی سخت می‌شود با آن دختر همدلی کرد. اما یک چیز را به راحتی می‌شود دید و به راحتی می‌توان شنید. محبت در قاموس معلمی در آمده که فریاد می‌زند؛

عشق اگر واقعی باشد، اوضاع خیلی فرق می‌کند. به‌جا آوردن ملزوماتش، استخوان‌هایت را قطعه به قطعه، خرد می‌کند. محبت اگر حقیقی باشد، می‌تواند تو را در مسیر نگه دارد. ممکن است در ظاهر چیزی نشان ندهد اما در باطن، همه پروانه‌ها و شمع‌هایشان را به آتش می‌کشد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *