به روز دوشنبه – سیزده اسفندماه – نزدیک میشوم. روزی که قرار است ارائه دومم در بخش زنان را به نمایش بگذارم. روزی که قرار است در درمانگاه بگذرانم. با یکی از عزیزترین اساتید این بخش. همان که استاد ناظر ارائه اولم در این روتیشنها بود. دیگر چه میکنم؟ در انتظار سهشنبه هستم. چهاردهم اسفندماه. آخرین روز رسمی درمانگاه زنانم. اولین روزش چنین آغاز شد و حال به آخرین روز نزدیک میشوم…
از یکشنبه و دوشنبه؛ ۱۲ و ۱۳ اسفندماه ۱۴۰۳
شبهنگام یکشنبه. جایی در تاریکی شب مشغول بررسی اسلایدهای ارائه فردا هستم. سکوت شب – با صدای گهگاه انسانها، خودروها و موتورها که از دور به گوش میرسد – میشکند اما هنوز سکوت است. پیش میروم. اسلاید به اسلاید. انطباق میدهم. صفحه به صفحه. یعنی تا جایی که از دستم برمیآید. سعی کردم مختصر و مفید باشد. سعی کردم با نقل قولهایی آن را بهیادماندنیتر کنم. سعی کردم ذهنم را مرتب کنم. به امید توضیح منظم و مرتب کردن ذهنهای شنوندگان. تا جایی که در توانم بوده است…
قطعه Caravansary از کیتارو (Kitaro) – موسیقیدان معاصر ژاپنی – را پِلِی کردهام. موسیقیای در سبک New Age. به امید اینکه بتواند آشفتگی ذهنی را آرام کند. به امید اینکه پریشانی رنگ ببازد. به امید اینکه…
دوشنبه است. طبق معمول در جلسه مورنینگ حاضر میشویم. در آن ردیفهای میانه سمت چپ سالن. مثل اکثر روزها. روز قبل – یکشنبه دوازده اسفندماه؛ زمانی که آخرین لحظات درمانگاهم را سپری میکردم – با استاد در خصوص ارائه فردا صحبت کردهام. بعد از مورنینگ قصد عزیمت به درمانگاه میکنم. مثل همیشه. قبل از اینکه بخواهم به راه بیفتم، اطلاع داده میشود باید مباحثم را زودتر ارائه دهم. در ساعت حدود ۸:۱۵ صبح. برخلاف تمام کلاسهای روتیشنهای زنان تا امروز. برمیگردم و به بقیه دوستان اطلاع میدهم. با یکی از دوستان عزیز دیگر هم تماس میگیرم… بعد از دقایقی، در آمفیتئاتر هستم. تنها. در حال آمادهسازی فایل بر روی پرده نمایش. خوشبختانه کامپیوتر مرکز هنوز سرحال است. کارها سریع انجام میشود. فایل را آماده میکنم و از سمت چپ سالن خارج میشوم تا کلاس بهطور رسمی آغاز شود…
در کلاس هستیم. ساعت چیزی حدود ۸:۳۰ را نشان میدهد. به فاصله چند دقیقه بعد، استاد میآید. از قرار معلوم، باید سریع صحبت کنم. ترافیک کارها زیاد شده. باید زود جلسه را به پایان برسانم. همین باعث میشود کمی مِنمِنکردن پیدا کنم. عذرخواهی میکنم. سعی میکنم کنترلش کنم. اسلایدها را به آرامی به جلو میرانم. آرامِ آرام. در نوشتن آنها، سعی کردهام تا حد امکان از آلایش بیهوده دوری کنم تا محیط ساده و روشن باشد. سعی کردهام اینطور باشد. امیدوارم اینطور بوده باشد. بعد از دقایقی، دومین اتفاق غیرمنتظره امروز به وقوع میپیوندد. چه میشود؟ برق از مدار خارج میشود. همهجا تاریک میشود. تا مردمکهایم در پاسخ به آن نور اندک کمی Dilate شوند، زمان دارم که خودم را جمعوجور کنم. ادامه میدهم. در نور فلاشر دوربینها. اسلایدها مظلوم واقع میشوند. خیلی مظلوم… چارهای نیست. باید بدون جلوههای بصری ادامه دهم. جلو میروم. دو پرانتز باز میکنم. یکی در ابتدای ارائه – زمانی که هنوز میتوانستم از تصویر پردازششده بر روی پرده نمایش استفاده کنم – و یکی هم در انتهای ارائه. از ریچارد فاینمن میگویم. از آلبر کامو. سعی میکنم مطالب را با نقل قولی از جناب فاینمن و تکهای از کتاب طاعون پیوند دهم تا بهتر و بیشتر در ذهن بماند. سعی میکنم. امیدوارم چنین بوده باشد…
ارائه تمام میشود. به سمت درمانگاه حرکت میکنم. ساعت حوالی بیست دقیقه به ده است و بر روی صندلی سمت راست اتاق پزشک نشستهام. در محضر آن استاد عزیز. استادی که اخلاقش در برخورد با بیماران کمنظیر است. روز عجیبی است نازنین. بسیار عجیب. روزی که بسیار، یادآورنده یک شعر است. شعری که این روزها بیشتر همراهم بوده. یک متن زنده. یک جریان مواج…
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام میریزی و میترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتشدم
بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم
ز یُمنِ عشق بر وضع جهان خوش خندهها کردم
معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم
تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده
که چندانی نگهداری که من بر یک کنار افتم
عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و میترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم
دگر روزِ سواری آمد و شد وقت آن وحشی
که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم
وحشی بافقی
از سهشنبه؛ ۱۴ اسفندماه ۱۴۰۳
آخرین روز رسمی درمانگاه زنان است. بعد از روتین صبحگاهی، عازم درمانگاه هستم. در کلینیک هستم و شرح حال میگیرم. استاد خیلی سریع در محل حاضر میشود. میروم تا در حین ویزیت آن بیمار، کنار استاد باشم. سعی میکنم گوش کنم. خوبِ خوب. روز آخر است. نباید از دست برود. بیمار دیدن سرعت میگیرد. در حین اخذ شرح حال، باید حواسم را جمع کنم. باید آزمایشات همراه بیمار را خوب بررسی کنم. باید قندها را خوب کنترل کنم. تا جایی که در توانم باشد. تا جایی که حافظهام یاری کند. روز آخر کلینیک خیلی زود به انتها میرسد… به اتفاق آن دوست عزیز، جایی در میانه راهرو هستیم. در مسیر حرکت به سمت طبقه ششم. در مسیر حرکت به سمت کلاس بعدی. در تلاش برای گذشتن از سرمای زمستان…