وبلاگ شخصی

اکسیر برگ خزان

اکثر روزهای زمستان و بخش زنان باهم در آمیخته‌اند. بخشی پر از تجارب نو. بخشی ممزوج با رویدادهای تلخ و شیرین. مثل سایر روزهای زندگانی. یادداشت پیشرو – اگرچه پراکنده است اما – از روزهای پایانی آن برایت خواهد گفت…


حکایت همچنان باقی…

دوشنبه ۲۰ اسفندماه ۱۴۰۳ است. چه می‌کنم؟ زمینه را برای ارائه فردایم آماده می‌کنم. ارائه‌ای که قرار بود در جایگاه دوم قرار گیرد اما به دلیل جابه‌جایی، حال در جایگاه سوم قرار‌ گرفته است. نمی‌دانم برایت گفته بودم یا نه. به هر دانشجو در بخش زنان، سه {یا دو} ارائه محول‌ شد که می‌بایست آن را در موعد مقرر ارائه می‌داد. عبارت “جایگاه دوم و سوم” به این موضوع برمی‌گردد. چرا در جملات قبلی گفتم “می‌بایست آن را در موعد مقرر ارائه می‌داد”؟ برایت خواهم گفت…

مثل دو ارائه گذشته، شب‌هنگام دوشنبه به مرور اسلایدهای ارائه فردایش اختصاص داده‌ شد. به اینکه کدام اسلاید در کدام نقطه قرار گیرد، به اینکه مثال‌های مربوط به هر اسلاید را چطور و چگونه قرار دهم، به اینکه چگونه سعی کنم به آنها برسم و به اینکه اسلاید اول چگونه باشد. حقیقتاً که ساخت اسلاید اول یکی از سخت‌ترین قسمت‌های هر ارائه است :))

بالاخره فرا می‌رسد. سه‌شنبه ۲۱ اسفندماه. امروز را باید در اتاق عمل سپری کنم. قبل از اینکه به مقصد بیمارستان شروع به حرکت کنیم، پیامی از یک دوست می‌رسد. پیامی مبنی بر درخواست جابه‌جایی بخش‌هایمان باهم. نتیجه این می‌شود که مقصد را به سمت درمانگاه تغییر می‌دهم. درمانگاه پنجمم در این روتیشن. یکی بیشتر از برنامه قبلی که احتمالاً با فردا ششمی‌اش را هم ببینم. بالاخره به بیمارستان می‌رسیم و در گوشه‌ای از آمفی‌تئاتر نشسته‌ایم…

جلسه که به پایان می‌رسد، به سمت درمانگاه حرکت می‌کنم. مثل همیشه. هیچکس در سالن نیست. باید کمی منتظر بمانم تا بیمارها برسند تا – قبل از ورود استاد – سعی کنم شرح حال‌هایشان را تکمیل کنم. صبر می‌کنم. سکوت سالن بی‌مهابا کَرکننده است. قطعه‌‌ای از آرون وَن سِلم (Aron van Selm) را پِلِی می‌کنم. هنرمندی هلندی که بیشتر، آثار مدرن‌کلاسیکش را شنیده‌ام. این قطعه هم مستثنی نیست. قطعه‌ای که مدت زیادی از تولدش نگذشته و کمتر آن را گوش داده‌ام. قطعه Interlude. قطعه‌ای متفاوت. فضای محیط را – تا قبل از شکستن سکوت درمانگاه و رسیدن بیماران – با احوال آن قطعه همراه می‌کنم…

چه می‌کنم؟ در حال گوش دادن هستم. گوش دادن به توضیحات استاد. شرح حال‌هایم را تا حدودی تکمیل کرده‌ام. در اتاق پزشک هستم و سعی می‌کنم نکات گوشزد شده طی روزهای گذشته را فراموش نکنم. ساعت به حدود ۱۰:۴۰ دقیقه که می‌رسد، گروه زنان را بررسی می‌کنم تا زمان کلاس‌های امروز را بدانم. چه می‌بینم؟ ارائه امروزم لغو شده است! دوباره. بعد از آن همه چینش و بازچینش. بعد از آن ارائه مظلوم. این یکی مظلوم‌تر واقع می‌شود :”) نهیبی می‌رسد. باید دوباره به کار مشغول شوم…


خوشا ای دل بال و پر زدنت…

چهارشنبه است. ۲۲ اسفندماه. امروز را هم باید در درمانگاه بگذرانم. مثل روزهای قبل، بعد از جلسه گزارش صبحگاهی عازم طبقه یک هستم. هنوز کسی اینجا نیست. منتظر می‌مانم. منتظر ماندنم اما امروز، با بخشی از اشعار جناب وحشی بافقی سپری می‌شود. شعری که آن را در یادداشت قبلی، نقل کرده‌ام. بخش دیگر زمان هم با غزلیات حافظ و تکه‌هایی از یادداشت‌هایم می‌گذرد. اینطور پر کردن فاصله‌های کوتاه زمانی، یکی از موهبت‌هایم بوده. آموزه‌ای از یکی از استادهای گرانقدر. آموزه‌ای که با یک پیشنهاد مطرح شد و با باز کردن دیوان غزلیات حافظ ادامه پیدا کرد. چقدر سکوت یک سالن خالی می‌تواند تداعی‌کننده خاطرات باشد…

تعداد بیمارهای امروز از ۳۰ گذشته. استاد هم خسته شده. بعد از درمانگاه هم کلاسی با نظارت ایشان برقرار است. روند به شکل سریع‌تری ادامه پیدا می‌کند که تا ساعت ۱۲:۱۵ به کلاس امروز برسیم…

با استاد به طرف آسانسور حرکت می‌کنیم. استاد در کمال اخلاق عذرخواهی می‌کند. شرمنده می‌شوم. عذرخواهی از اینکه پر تعداد بودن مراجعین باعث شده روند آموزشی آنطور که باید، به اجرا نرسد. در همان حین، سوالاتم را می‌پرسم. به طبقه منفی یک رسیده‌ایم و روبه‌روی آمفی‌تئاتر هستیم اما هیچکس اینجا نیست. به سمت دفتر آموزش می‌روم تا حضور استاد را اطلاع دهم. به طبقه همکف می‌آیم تا تماس بگیرم. در آن بین، دو نفر از گروه را می‌بینم که از پله‌ها به سمت آمفی‌تئاتر حرکت می‌کنند. می‌روم و حضور استاد را اطلاع می‌دهم. بالاخره همه اینجا هستند تا آخرین کلاس رسمی این دوره برقرار شود. تا برای آخرین بار خاطرات آن کلاس‌های تقریباً هر روزه تداعی شود. تا قبل از گذشتن از سرمای زمستان، آخرین برگ‌های این دفتر هم مورد تورق قرار گیرد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *