وبلاگ شخصی

جستجو

پنجشنبه – طبقه ششم، سمت راست

حوالی آبان‌ماه ۱۴۰۲، زمانی که احوال پاییزی مقابل انظار خودنمایی می‌کرد و برگ‌های درختان چهره‌ای متفاوت به خود گرفته بودند، اولین تجربه کلاس‌های هماتولوژی رو به پایان بود. سیر در زمان کماکان ادامه خواهد داشت (+)…..



از شخصیتی که استاد نام دارد؛ قسمت اول

پنجشنبه ۱۸ آبان ماه ۱۴۰۲

ساعت ۳:۵۰ دقیقه نیمه‌شب است. بعد از مدت‌ها دیر خوابیدن، امروز یکی از آن روزهایی بود که فرط خستگی و استهلاک، دست به دست هم دادند تا این دانشجوی خرد را در ساعات زودهنگامی از شب بیهوش کنند. دست روزگار اما ورق را طور دیگری گرداند. حدود ساعت ۳:۵۰ نیمه‌شب، با پرشدن آن خانه‌های شارژ باتری، درجاتی از افزایش هوشیاری ایجاد شد. بعد از تقلا بابت کاهش مجدد سطح هوشیاری، ساعت ۵:۲۰ صبح دیگر بدن از خواب اشباع شده بود :)).

سرمست از آن افزایش انرژی بعد از روزها خواب کم، اندکی به فعالیت‌های از پیش تعیین‌شده پرداخته شد. ساعت حوالی ۷ شده بود و باید مقدمات صبحانه فراهم می‌شد. نتیجتا عزیمت به سمت آن شعله اول سمت چپ اجاق گاز انجام شد به امید اینکه بعد از سپری‌شدن حدودا ۸ دقیقه و با رسیدن دمای آب به نقطه جوش، امکان صرف یک عدد چای فراهم شود. بعد از طی شدن مراحل و صرف صبحانه، حوالی ساعت ۷:۴۰ صبح حرکت به سمت محل کلاس آغاز شد. آخرین جلسه رسمی از کورس هماتولوژی مقطع فیزیوپاتولوژی که برخلاف همیشه، پنجشنبه برگزار می‌شد. می‌توان گفت اولین کلاسی بود که در این مقطع در روز پنجشنبه تشکیل می‌شد. با پیمودن مسیر از باریک‌راهی که ساختمان خوابگاه را به بیمارستان مربوط می‌ساخت، منظره چمن‌های کوتاه‌شده قابل مشاهده بود. نیازی به ذکر هم نیست که وعده ناهار بنابر اطلاع قبلی، قرمه سبزی بود :)).

با گذشتن از کنار ساختمان آموزشی، بخش دیالیز، آن حوض بزرگ خوش‌چهره وسط حیاط و بوفه‌ای که در میانه راه قد علم کرده بود، ساختمان بیمارستان امیر رویت شد. با حرکت به سمت درب ورود و پیدا کردن اولین آسانسور خالی که آن زمان دومین آسانسور از سمت راست بود، حال زمان آن رسیده بود که با فشردن عدد ۶، شتابان به سمت آن جلسه آموزشی اعزام شوم :)).

طبقه ششم طبق انتظار، جمعیت نسبتا بالایی را به خود شاهد بود اما بر خلاف روزهای گذشته که جلسه Morning Report در محل کلاس برگزار می‌شد، خبری از آن جلسه نبود و درب ورود هم قفل‌شده می‌نمود. حوالی ساعت ۸:۱۵ بالاخره درب کلاس گشوده شد. جمعیت حاضر بر صندلی‌ها نشسته و اندک‌مدتی به گفتگو سپری شد. حدود ساعت ۸:۳۰ با حضور استاد، اولین جلسه امروز آغاز شد. بنابر اطلاع قبلی، تدریس کلاس امروز توسط هر دو استادمان اتفاق می‌افتاد. کلاس اول تا ۹:۳۰ صبح و کلاس دوم از ۹:۳۰ صبح به بعد. با انجام Recall‌ ای در خصوص آنمی‌های آپلاستیک و کمی از مباحث دیگر، تقریبا جلسه اول به اتمام رسیده بود. با اعلام استاد و کمی پرسش و پاسخ دانشجویی، کلاس به مقصد حیاط بیمارستان برای اندکی تنفس ترک شد. آسانسور اول از سمت چپ زودتر از بقیه حاضر شده بود و نتیجتا با چندین توقف در طبقات مختلف، درب‌ها با مشاهده حرف G گشوده شد. پس از چند دقیقه، مجددا حرکت به سمت کلاس انجام شد. به فاصله چند دقیقه هم، استاد درحال صحبت با تلفن همراه به کلاس وارد شد. مبحث‌های تدریسی این جلسه می‌رفت که با ITP۱ و TTP۲ و کمی هم از Acute Leukemia ها کلید بخورد. این استاد اما، انقدر سیستماتیک مباحث را پشت سر هم قرار می‌داد که در آن لحظه دوست می‌داشتی آن جلسه تدریس هیچ وقت به انتها نرسد. مضاف بر اینکه پیش‌زمینه‌ای ایجاد شده بود و صحبت‌های استاد خیلی بهتر قابل فهم گشته بود. بعد از اتمام بخشی از تدریس، اندکی تنفس اعلام شد. تنفس همان و خلق آن لحظات ناب آموزشی همان. استاد اندکی از تجربیاتشان در خصوص امتحان دستیاری را به اشتراک گذاشتند. با فروتنی‌ای که استاد پیشه کرده بود و نیز درهم آمیختن استادانه آن حس ناب شوخ طبعی اساتید طب – که شاید مشابه آن حس، در سکانس کوتاهی از فیلم روزگار قریب بازتاب داده شده باشد – فرصتی حاصل شد که سوالاتی در حضور استاد مطرح شود. سوالاتی از جنس آینده. از تخصص‌های موجود و رویکردهای سوگیری نسبت به هریک از آنها. در این بین اما، رشته ارتوپدی با قالب لاغر اندام در تقابل آمد و زمینه شکل‌گیری یک تلطیف اوقات از جانب استاد فراهم شد. چقدر کلمات – در عین محدودیت – واجد قدرت اند.

با به اتمام رسیدن آن زمان تنفس و سرمست از حضور در کلاس مذکور، دوز دوپامین خون می‌رفت که مدت طولانی‌تری Boosted باقی بماند. چندین سوال دیگر هم در این حین تا به پایان رسیدن جلسه مطرح شد. این بار تنها مربوط به موضوع در حال تدریس.

مبحث ALL۳ هم تقریبا رو به انتها بود. بعد از اعلام رسمی توسط استاد، ختم جلسه اعلام شد و استاد هم به سرعت به سمت آسانسور حرکت نمود. با کمی دویدن برای رسیدن به آن آسانسور و تعقیب استاد تا ورودی درب بیمارستان و اندکی انتظار در این حین تا بالاخره مکالمات تلفنی ایشان به پایان برسد، فرصتی هر چند کوتاه اما با ارزش برای طرح سوالات ایجاد شده حاصل شده بود. استاد هم با روی گشاده به سوالات پاسخ داد. چقدر آن حال غریب بود و چقدر قلم در توصیف آن وقت ضعیف. توگویی دوپامین تا مغز استخوان Shoot شده بود. خوشحال و در حال اندیشه، به سمت خوابگاه در حرکت بودم. کم‌کم با گذر از درب ورودی درمانگاه، داروخانه و اورژانس، همان باریک‌راهی که صبحگاه به وسیله آن به بیمارستان وارد شده بودیم، نمایان می‌شد. این بار هم به پایان رسیده بود. این بار با تفکر در خصوص استاد. اینکه استاد اگر استاد باشد، چه ها که نمی‌تواند به وقوع پیوندد. لزوما هم قرار نیست در هر لحظه و در هر حال شاهد بروز آن کلمه غریب بود. اگر بعدها فرصت شد، منظور از این جمله را بیشتر بسط خواهم داد. گاهی “استادی” یک استاد به ابعاد کوچک‌تری – مثل تدریس یک موضوع خاص درسی – محدود می‌شود و زمانی نیز “استادی” وی، ابعاد وجودی دیگر شاگردش را خوش تراش می‌دهد. به راستی که چقدر گروه دوم اندک اند و چقدر آن مقدار اندک هم، ناشناخته باقی می‌مانند یا مورد کم‌لطفی واقع می‌شوند. به امید آنکه بتوان روزگاری، قدردان عملی زحماتشان بود.


  1. Immune thrombocytopenic purpura ↩︎
  2. Thrombotic thrombocytopenic purpura ↩︎
  3. Acute lymphoblastic leukemia ↩︎

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *