بهار همیشه یکی از بهترین اوقات سال بوده است. بهار ۱۴۰۳ آغاز مقطع کارآموزی بود و بهار ۱۴۰۴ با آمدنش، نوید طی شدن نیمی از این دوران را به همراه داشت…
از شنبه ۱۶ فروردینماه ۱۴۰۴
امروز چه میکنم؟ مقابل پنجره روبهروی اتاق خوابگاه ایستادهام. حدود ساعت ۶ صبح. به دلیل کثرت تعداد ساکنین اتاق و نیاز مُبرَم به حجم بالایی از آب رسیده به نقطه جوش، کتری را تا آنجا که ممکن است پر کردهام تا روی شعله میانی اجاق سمت راست قرار دهم. این یعنی حدود ۷ تا ۱۰ دقیقه زمان دارم تا به اتاق برگردم و کمی در سکوت آن ساعات، روی تخت دراز بکشم. چه میشنوم؟ صدای سنگین تنفس خوابهای عمیق. صدای باد آرامی که از درز کنار در و پنجره وارد میشود. صدای باز و بسته شدن درهایی که از دور به گوش میرسد و صدای صحبتهایی که از میانه سالن شنیده میشود. کمی در میان صفحات وب میگردم تا این چند دقیقه سپری شود…
میروم. به آشپزخانه. با یک فلاسک در دست که آن را بردهام تا محتوای کتری را درونش تخلیه کنم. به اتاق برمیگردم. سکوت خوبی پابرجاست. صرف صبحانه را آغاز میکنم. چند دقیقهای به صبحانه میگذرد. چند دقیقهای به فکر کردن در خصوص سالی که گذشت و اولینی که در پیش است. اولینی که شناخت زیادی از آن وجود ندارد. اولینی که در موردش از دوستان و آشنایانم پرسیدهام. اولینی که ما را به بیمارستان روزهای داخلی برمیگرداند…
بعد از صبحانه هنوز مدتی زمان هست که مطالعه بازماندههای قبل از صبحانه مورد پیگیری قرار گیرد. بالاخره زمان حرکت فرا میرسد. به اتفاق دوست عزیزی، به راه میافتیم…
کیفیت هوای امروز بهواسطه بارانی که از شب گذشته باریده و اکنون نیز کمی از آن باقیست، بسیار مطلوب است. بسیار بهاریست. بسیار زنده است. به حیاط بیمارستان که میرسیم، حجم انبوه اتفاقات یکسال اخیر مقابل چشمانم میگذرد. نفس عمیقی میکشم و به سمت محل برگزاری جلسه مورنینگ حرکت میکنم…
طبق اطلاع قبلی، باید خود را قبل از ساعت ۸ صبح به محل برگزاری جلسه گزارش صبحگاهی برسانیم. جایی در طبقه ششم بیمارستان. بعد از محوطه آسانسورها و سمت راست. همان کلاس خاطرهانگیز (+). احتمالاً چهرهام نسبت به قبل، کمی Unseen باشد. احتمالاً به دلیل تک بودن گروهمان در این روتیشنها – نسبت به روزهای داخلی – چهرههای ناآشنای بیشتری را ببینیم اما یادآوری روزهای این کلاس و این صندلیها، احتمالاً فراموشناشدنی باشد. به اتفاق همان دوست عزیز وارد میشویم. او مسیر را به سمت عقب تغییر داده اما من اصرار میکنم که جایی جلوتر را برای سکونت انتخاب کنیم. درست مقابل ستون ساختمان…
کمی بعد استاد وارد میشود. فوق تخصص جراحی اطفال. هنوز که هنوز است – با وجود پرسوجوهایی که از اساتید روتیشنهای جراحی داشتهام – نامهای ناآشنای زیادی برایم وجود دارد. مواجهه با این نام ناآشنا اما، شاید بهترین First Impression ای بود که میتوانست در اولین روز این دوره اتفاق بیفتد. استاد ظاهری متین دارد. خیلی آرام صندلی گوشه سالن را برای اسکان برمیگزیند. استاد درسخوانده دانشگاه علوم پزشکی شیراز – در مقطع عمومی و تخصص – و دانشگاه علوم پزشکی تهران – در مقطع فوق تخصص – است. با اجازه ایشان، مورنینگ آغاز میشود. اینترن مسئول آغاز میکند؛
بیمار خانمی حدوداً ۷۰ ساله است که با شکایت درد شکم جنرالیزه با کیفیتی Vague در نواحی اپیگاستر به این مرکز مراجعه میکند. کیسی که بعد از جلسه و توضیحات استاد، تازه متوجه میشوم مورد Incarcerated Hernia بوده است. تشخیصهای افتراقی یک به یک برشمرده میشود. استاد هم با متانت تمام روی آنها مکث میکند. فکر میکند و سناریو میچیند. از اتفاقی که در حال حاضر افتاده و اتفاقی که میتوانست با پیشفرضهای دیگری، به نتایج دیگری هم منتهی شود…
استاد از یک ضربالمثل آمریکایی میگوید. ضربالمثل جالبی که محرکی برای جستجو میشود. ضربالمثلی که میگوید درصد خوبی از جمعیت ایالات متحده فکر میکنند شیر کاکائو از گاو قهوهای به دست میآید! ابتدا فکر میکردم شوخی است اما وقتی جستجو انجام شد، متوجه شدم این گزاره واقعاً مطرح شده است (+). اما چه شد که استاد این گزاره را مطرح کرد؟
زمانی که اینترن مسئول در حال برشمردن تشخیص افتراقیها بود، بین گزارههایش کمی توقف کرد. توقفی در باب فکر. فکری در خصوص شک. شکی که از فکرهای – شاید نامعمول – نتیجه میگرفت. استاد همینجا مکث کرد. وی بر این نکته تاکید داشت که اگر زمانی پاسختان مثل دیگران نبود، خجالت نکشید. متفاوت بودن و متفاوت فکر کردن شما، لزوماً دلیلی بر اشتباه بودن راه و افکارتان نیست. استاد از چارچوبها میگفت. از اینکه برای خودتان چارچوب فکری معین کنید و در همان قالب به پیش برانید…
استاد از مقابله با آشفتگی میگفت. از اینکه زمان ارزشمند است. چقدر بودن در کلاس آن استاد لذتبخش بود. چقدر تاریکیها را با خود شست و برد. استاد از خاطراتش میگفت. از اینکه زمانی در شیراز درس میخوانده. از اینکه نام دیگر بیمارستان فقیهی، بیمارستان سعدی بوده. از اینکه وقتی در سنین کودکی به عنوان یک بیمار به آنجا مراجعه میکند، با اینترنی روبهرو میشود که بروز علمش واضح بوده است. از اینکه وی بعدها متوجه میشود او اینترن بوده و هنوز پزشکی عمومیاش را به انتها نرسانده بوده. استاد بیمحابا دلنشین سخن میگفت. کلاس بعد از حدود یک ساعت به انتها رسید و ما باید برای آموزش بایدها و نبایدهای این دوره، مدتی را پای صحبت نمایندهمان و رزیدنت مسئولمان مینشستیم. چراییاش را نمیدانم اما این روزها یادآور شعری است. شعری که بیوقفه تکرار میشود…
نفست شکفته بادا و
ترانهات شنیدم
گلِ آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!
به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره
تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رَصَد کنی ز هر سو، رهِ آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دم همتی شگرف است تو را درین میانه
تو همه درین تکاپو
که حضورِ زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راهِ آرزوها
همه عمر
جست و جوها
من و بویهی رهایی
و گَرَم به نوبت عمر
رهیدنی نباشد
تو و جستوجو
و گر چند، رسیدنی نباشد
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!
محمدرضا شفیعی کدکنی
جلسه توجیهی که تمام میشود، به اتفاق همان دوست عزیز، به سمت طبقه سوم میرویم. جایی که بخش جراحی مردان نام دارد. وی با اینکه کمی مخالف است اما میآید. از خوشوقتی ما بود که اینترن مسئولمان در این روتیشن، یکی از اینترنهای مسئولمان در روزهای ریه – از ایام داخلی – بود و روتین کارهایمان را برایمان توضیح داد.
بعد از یک گذار کوتاه در بخش، در حیاط بیمارستان هستیم. حیاطی انبوه، انبوه، انبوه…
به امید…..