
برداشت آخر؛ شب چله
از یکشنبه ۳۰ آذرماه ۱۴۰۴
هوای صبحگاه، کمکم سوز سرمای بیشتری به خود میگیرد. البته هنوز نمیتوان حالت میانهای برایش متصور شد. اوایل روز با سرمای استخوانسوز زمستانی بروز پیدا میکند، اواسطش با آفتاب روزهای تابستانی و شبانگاهش با زمینه پاییزی. امروز، روز آخر دوره اطفال است. دوره کودکان. دورهای که مجموعهای از اضداد بود. دنیای بیآلایششان، هر چشمی را تر میکرد. پاکِ پاک. صاف و صادق. به انتها رسیدن چنین دوره سهماههای، هم مایه خوشحالی است و هم ناراحتی؛ خوشحالی از اینکه بخشی از مسیر پیموده شده و ناراحتی از اینکه دیگر باید این بیمارستان را به مقصد دیگری ترک کنیم. به بیمارستان بزرگسالان. باز هم همان مسائل. باز هم همان دغدغهها. دغدغههایی که تقریباً هیچ میانهای با دنیای اطفال ندارند. نهایت دغدغه کودک در اینجا، زودتر مرخصشدن برای بازی با همسالانش است. به همین زیبایی :))
بعد از صرف صبحانه، عازم بیمارستان میشویم. به اتفاق دوست عزیزی که در این مدت، با یکدیگر همگروه بودهایم. فردی که احتمالاً بیش از هر کسی در این روزها، روزهای خوشی و ناخوشیام را دیده است. با هم خندیدهایم و باهم بحث کردهایم. باهم موافق بودهایم و باهم مخالفت کردهایم. بروز دنیایمان – خصوصاً در احوالات موازی با روزهای اطفال – بسیار صادقانه بوده. این شناخت، چیز کمارزشی نیست، اصلاً نیست…
به بیمارستان که میرسیم، طبق برنامه همیشگی این روزها، به سمت واحد آموزش – واقع در طبقه زیر زمین – برای اعلام حضور حرکت میکنیم. من کمی جلوتر حرکت میکنم و او کمی عقبتر روبهروی فنکوئلِ ایستاده، توقف میکند تا کمی گرم شود. همین موضوع باعث میشود که من کمی زودتر به واحد آموزش برسم. در حین حرکت هستم که دوست عزیزی را میبینم. دوستی که روزهای بسیاری را باهم گذراندهایم. روزهای بسیارِ اندکی را. عمق روزهایمان بیشتر از سطحش بوده. امیدوارم توانسته باشم منظور را برسانم. مطمئن هستم که او خودش میداند. به شوخی از من میپرسد: “امروز هم باید نوت بذاریم؟” با لبخند پاسخ میدهم: “احتمالاً دیگه” :)) خود را به مقصد رساندهام. سلاام میکنم و سراغ دفتر حسابرسی میروم. نامه اعمالم را باز میکنم و یک برگه را به سمت راست تورق میکنم. به امضاهای پشت سر همی فکر میکنم که چقدر از فردایش بیخبر بودهام و روز را به امید، با آنها آغاز کردهام. چقدر در بعضی روزها، پرتو این امید بیشتر بوده و چقدر در بعضی دیگر، فروغش را کمتر دیدهام. حالت متضادی را تجربه میکنم. تجربهای بین خوشحالی و ناراحتی. عجب جای غریبیست و عجب احوال قریبیست…
کمی بعد، واحد آموزش را به مقصد بخش نورولوژی – واقع در طبقه اول – ترک میکنم. بخشی که در سوی دیگرش، روزگار نفرولوژی را گذراندهایم و در بخشی دیگر، روزگار آسم و آلرژی را، در بخشی از آن روزهای گوارش و بخشی دیگر روزگار غدد را. نقطهنقطهاش خاطره است. خاطراتی از جنس جمع اضداد. مجموعه خوشحالی و ناراحتی…
به بخش رسیدهام. ماسکم را قبل از عبور از درب شیشهای تنظیم کردهام و با حرکت به سمت انتهای سالن و کمی چرخش به راست، به ایستگاه پرستاری رسیدهام. دوست عزیزی که در این دوره با او همگروه هستیم، مشغول بررسی پرونده بیمارانش است. به او سلاام میکنم و به سراغ سیستم سمت راست ایستگاه پرستاری میروم. لیست بیماران را وارسی میکنم و کمی بعد، مشغول بررسی دو پرونده مربوط به تختهای ۱۳ و ۱۴ هستم. اکثر بیمارانی که در این روزها دیدهام، موارد تب و از پی آن تشنج (Febrile Convulsion) بودهاند. اکثراً هم تجربه نخستشان بوده و خوشبختانه اکثراً در زمان بستری، دیگر خوشحال بودهاند، مگر اینکه متر را در دستت دیده باشند که مبادا بخواهی اندازه دور سرشان را اندازه بگیری :))
حدود ساعت ۸:۳۰ صبح شده. به سمت آمفیتئاتر – واقع در طبقه زیر زمین – حرکت میکنم تا خود را به جلسه گزارش صبحگاهی روز آخر برسانم. روی اولین صندلی ردیف آخر واقع در سمت چپ سالن سکنی گزیدهام و به صحبتهای رزیدنتمان در مورد موارد بستری گوش میدهم. عجب حال غریبیست…
طبق قرار قبلی، امروز جشن مختصری هم به واسطه پایانِ روزهایِ اطفالِ اینترنهایمان برگزار میشود. تدارک کیک دیدهاند که بعد از جلسه، با تعدادی عکس یادگاری با استادهایمان، بر پایان روزهای اطفال گواهی دهد. چقدر لطیف است این دقایق پایانی و چقدر غریب است تجربهاش. امیدوارم هر کجا که میروند، به سلامت و موفقیت بگذرانند. روزهای خوشی با وجودشان بر بوم خاطراتمان نقش بسته است :))
جلسه که به پایان میرسد، صحبتهای پایانی توسط اساتید عزیزی انجام میشود. یکی از اینترنهای عزیزمان هم تقدیر و تشکر کوتاهی به عمل میآورد. همهچیز رنگ و بوی دیگری دارد، میدانی چه میگویم؟ :))
بعد از جلسه، با دو دوست عزیز عکس گرفتهام و آن تصاویر را تورق میکنم. کمی بعد خود را روبهروی کتابخانه بیمارستان میبینم که با دوستان دیگری صحبت میکنم. کمی بعد هم استاد عزیزی میآید و ما را به حرکت به سمت بخشهایمان هدایت میکند :))
به بخش رسیدهام. در حین حرکت هستم که امید دارم استاد عزیز بخش نفرولوژی را ببینم. همان کسی که مرا به یاد یکی از رزیدنتهایمان در روزگار داخلی میاندازد. همان کسی که جلسه ارائهام را در حضور ایشان برگزار کردم و همان کسی که در راند آموزشی از اولین بیمار – که مورد پیلونفریت (Pyelonephritis) بود – تا آخرین مورد – که با عفونت ادراری (Urinary Tract Infection or UTI) آمده بود – بسیار از او آموختهام. همان کسی که وقتی در جلسه امتحان وربال (Verbal) وارد شد – در حالیکه من در انتهاییترین صندلی ردیف راست نشسته بودم – با لبخندش، استرس آن روز را کمتر کرد. عجب روزهایی…
کمی بعد همگروهیهای دیگرمان که این روزها در بخش آسم و آلرژی به سر میبرند، اینجا هستند. کمی بعد استاد آن بخش هم اینجاست و کمی بعد هم به اتفاق استاد و رزیدنت روتیشن خودمان، در حال ورود به اتاق دوم برای آغاز راند آموزشی امروز هستیم. راند آموزشی برقرار است و خاطرات به سرعت در حال عبور هستند. میبینی؟ عجب…

برداشت یازدهم؛ تداعیهای ابدی
از شنبه ۲۹ آذرماه ۱۴۰۴
روز، روز امتحان است. روز سنگینیست. روزی طولانیست. اوایل متوجهاش نیستم. هنوز در خوابگاه هستیم اما کمی بعد، با تعداد دفعاتی که قبل از بیدار شدن بچهها بین اتاق و سرویس بهداشتی در حرکت هستم، این پیغام فیزیولوژیک را از بدن گرفتهام :”))
صبحانه و حرکت و امضا و مانند اینها طی شده و در آمفیتئاتر هستیم. در ردیف سوم و سمت راست از انتها. هر کس سوالی میپرسد و بین یادداشتها و جزوهها حرکت میکنیم. روزگار غریبیست نازنین! سعی میکنم بفهمم که در مورنینگ چه میگذرد اما متوجه نمیشوم. عجیب شده این ساعتها!
بعد از جلسه، کمی بین کتابخانه و واحد آموزش در رفتوآمد هستم. کمی با تعدادی از همگروهیهایم صحبت میکنم. کمی با تعدادی از دوستان گروههای دیگر و کمی هم بین یادداشتها سپری میشود. گروههای ابتدایی – به ترتیبی که یکی از اساتید گرامی اعلام میکند – به اتاق اساتید وارد میشوند. گروههایی هم خارج میشوند و از روند امتحان از آنها میپرسیم. کمی بعد، خود را در حالی مییابم که در آمفیتئاتر نشستهام و تداعیهای مختلفی را تجربه میکنم. حواسم به اطراف نیست که یک لحظه متوجه میشوم اسم آخر گروه بعدی، من هستم. به اتفاق گروه وارد میشوم. یعنی چه سوالی از من میپرسند؟ یعنی میتوانم پاسخ دهم؟ اگر نتوانم چه؟ اضطراب را به وضوح تجربه میکنم. به اتاق که وارد میشوم و اولین سوال که مطرح میشود، رفتهرفته آرام میشوم. یکی از استادهایمان با جمله “خب گروه خوبی هم اومده” به ما لطف دارد و لبخند ظاهر شده بر چهره اساتید و صحبتکردن نیز، دلشوره را فرو مینشاند. از شواهد اینطور برمیآید که به هرکس دو سوال میرسد. چون پرسش سوالات از سمت چپ آغاز شده، آخرین نفری هستم که اولین سوالش را تجربه میکند. اولین سوال در مورد کلیات آسم است. همینطور اولین نفری هستم که آخرین سوالش را تجربه میکند. آخرین سوالی که در آن لحظه نمیدانم آخرینمورد هست یا نه و فکر کردن به این موضوع هم، کمی مرا مضطرب میکند. سوال دوم با این مضمون آغاز میشود که: “صبح در اورژانس هستی و یه بیمار ۲ ساله با سرفهای که اخیراً شروع شده، مراجعه میکنه. چیکار براش میکنی، به چی فکر میکنی؟” چقدر این سوال کلیست :”) میدانی، این جنس از سوالات را اگر قبلاً تجربه کرده باشی، برخورد با آنها راحتتر است. اگر مواجهه نداشته باشی، کار کمی سخت میشود. خوشبختانه روزگار اورژانس و کلاسهای گهگاه بیمارستانی، یک به یک، پشت سرهم ردیف میشوند که بتوانم صحبت کنم. چقدر تجربه عجیبیست. سوالات که به انتها میرسد، استادهایمان به یکدیگر نگاه میکنند. با اعلام همان استادی که پرسش سوالات با ایشان آغاز شد، جلسه را ترک میکنیم. هووف… تا امتحان بعدی بدرود ای اتاق انتهای طبقه منفی یک…
برداشت دهم؛ روزگار پرسشهای ناپرسیده
از دوشنبه ۱۷ تا یکشنبه ۲۳ آذرماه ۱۴۰۴
بخش آسم و آلرژی به واسطه راندهای دوگانه زودهنگامشان شناخته میشوند. بخشی از این روزها را با اینترنهایی میگذرانیم که روزهای بیشتری را باهم سپری کردیم و بخشی را با آنها که کمتر باهم بودهایم. هر دو گروه، عاالی هستند. خاطرات مشترک زیادی را باهم تجربه کردیم. باهم خندیدیم و باهم ناراحت شدیم. از حضور هر دو گروه بسیار آموختم. چقدر اطلاعات ریز را – به آرامی – با اشاره به هم فهماندیم که در طی راند، کسی متوقف نشود :”) آنها به واسطه تجربهشان بیشتر و ما به واسطه بیتجربگی کمتر. بدون تردید یکی از نقاط جذاب این روتیشن برایم، ارائه مختصری بود که در قالب ژورنالکلاب برگزار شد. همانکه – مثل بقیه ارائهها – مدت زیادی برای ساخت اسلاید اولش صرف کردم :”)) همان که در آمفیتئاتر برگزار شد و بین واحد آموزش و آمفیتئاتر – زمانی که هیچکس آنجا نبود – رفتم و آمدم تا فایل را آماده ارائه کنم. چقدر سخت بود و چقدر دلنشین. امیدوارم توانسته باشم گزارش قابل قبولی ارائه دهم و امیدوارم کاستیهایم، حوصله حاضرین را سر نبرده باشد.
یکی دیگر از نکات دلنشین این روتیشن، پرسشوپاسخها بود. پرسشهایی که گاه از مطرح کردن آنها خودداری میکردم را اینجا میپرسیدم. از آن دست پرسشهایی که فکر میکنی چقدر پیش پا افتاده است و نباید بپرسی. بعد از تجربه اورژانس – و خصوصاً روز آخرش – آرامش بیشتری برقرار بود و این موضوع فکر کردن را راحتتر میکرد. عجب روزهایی…
برداشت نهم؛ اورژانس
از دوشنبه ۱۰ تا یکشنبه ۱۶ آذرماه ۱۴۰۴
اورژانس بیمارستان، درب مجزایی دارد. محیطش کمی با بخشها فاصله گرفته اما فضایش خیلی با بخشها تفاوت دارد. ماهم از شلوغیاش میترسیدیم. شلوغیای که از بعضی گروههای دیگر شنیده بودیم. خوشبختانه در روزهای حضور ما، جمعیت زیادی در اورژانس حضور پیدا نکرد. خوشبختانه از این جهت که همان تعداد اندک و کار کمتر، زمینه را برای جستجو و پرسیدن فراهم میکرد. تلنگرهای خوبی در اورژانس دریافت کردم. نه به واسطه اورژانس بودنش، نه. منظورم در طی روزهای اورژانس است. گاهی گذشتن از این گلوگاهها آسانتر بود و گاهی نیز، باید مدت بیشتری را در گریزگاهها و ریکاوری به سر میبردم تا بتوانم ادامه دهم. میدانی چیست؟ گوهر امید اگر نباشد، نمیشود. همهچیز رنگ میبازد. عقربههای ساعت بیرحمانه آرام میگردند و از سمت دیگر، وقتی امید باشد، اوضاع دگرگون میشود.
چهارشنبه ۱۲ آذرماه را هرگز فراموش نمیکنم، نمیتوانم فراموش کنم. زمانی که پسر بچهای با تظاهرات درد شکم آمده بود و با پدرش صحبت میکردم. زمانی که شرح حالی که گرفتم، ذهنم را با سوگیری به سمت پانکراتیت حاد برده بود و این ذهنیت وقتی میدیدم که برایش آزمایشهای آمیلاز و لیپاز درخواست شده، تشدید پیدا میکرد. هفته بعد بود که در یکی از جلسات گزارش صبحگاهی، اتندینگ محترم شرح مختصری در خصوص آن بیمار ارائه کرد. از اینکه در نهایت با تظاهرات شکم حاد به اتاق عمل رفت و نهایتاً با تشخیص فیتو بزوآر (Phytobezoar) با خرمالو ترخیص شد! در طی این تجربه، اولین تجربه تشخیصندادنم (Missed Diagnosis) را تجربه کرده بودم. آن روز در خصوص خورد و خوراک او پرسیده بودم اما افسوس میخوردم که چرا دقیقتر نبودم؟ چرا دچار سوگیری شدم؟ چرا درست ندیدم؟ باید دقیقتر ببینم. باید بیشتر بپرسم و باید عمیقتر شوم. این تجربه – هر چند که در نهایت به بهبودی بیمار منتهی شد اما – درس خوبی برایم بود. امیدوارم بتوانم به درستی از آن استفاده کنم…..

برداشت هشتم؛ بهاران در میانه زمستان!
از یکشنبه ۲ تا یکشنبه ۹ آذرماه ۱۴۰۴
روزگار نفرولوژی از روزگاران بس عجیب و دوستداشتنی این دوره سه ماهه بود. هم سازِ مان با اینترنهایمان کوک بود و هم از رزیدنت دورهمان، بسیار آموختیم. فارغ از بعد علمی رزیدنتمان، یکی از ابعادی که در مورد ایشان برایم برجسته مینمود، طی یکی از راندهای آموزشی بروز پیدا کرد. زمانی که او فهمید اطلاعات یکی از همگروهیهایمان در مورد بیمارش کمی نقصان دارد، سوالهای ناپرسیدهاش را از استاد پرسید تا به طرز زیرکانهای برای همگروهیمان وقت بخرد. این امور جزئی به ظاهر کماهمیت، وقتی در میانه کار قرار بگیری، خیلی با ارزش میشود. هر کسی اینطور اقدام نمیکند. قبل از یکی از راندهای آموزشی هم، اتفاق جالبی افتاد. در راند روز گذشتهاش، به واسطه بیتجربگی، سوالاتی را حین اخذ شرح حال نپرسیده بودم. سوالاتی که در نگاه اول برایم واضح نبود. به همین خاطر هم، کمی مورد عتاب قرار گرفتم. کاستی از من بود. فردای آن روز، شرح حالم را تا جایی که توانستم، کامل کردم. وقتی آن را با رزیدنتمان مطرح کردم که متوجه شوم کارم را درست انجام دادهام یا نه، فرصت زیادی تا مورنینگ نبود. پیشفرض ذهنیام این بود که او نقص کار را خواهد دانست. پیشفرض درست بود اما مشکلی وجود داشت. او به من تذکر داد که هنوز بخشی از شرح حال ناکامل است. امیدوار بودم با توجه به زمان اندک، او مشکل را بگوید. چه رخ داد؟ او چیزی نگفت. نه اینکه نخواهد بگوید، گفت نمیگویم تا خودت با دوباره پرسیدن، به پاسخ برسی. باید اعتراف کنم برخورد اول با آن جمله، برایم آسان نبود اما وقتی با نتیجهاش روبهرو شدم، از او سپاسگزار بودم. زمان زیادی نداشتم، رفتم و دوباره سوالاتم را مطرح کردم. همراه بیمار به سختی صحبت میکرد. باید سوالات مختلفی میپرسیدی، بلکه به پاسخ برسی. ناگهان نکتهای گفت که راهگشای بررسی علل دیگر شد. ناگهان درها گشوده شد. ناگهان گرهها باز شد. رزیدنتمان با آن برخورد، به من در تلاش برای مستقل عملکردن کمک کرد. چیزی که نمیتوانم جز با روحیه معلمی توجیهش کنم. محبت ایشان را هرگز از یاد نمیبرم.

برداشت هفتم؛ ذهن منظم ساختارمند
از یکشنبه ۲۵ آبانماه تا شنبه ۱ آذرماه ۱۴۰۴
روزهای روماتولوژی و هماتولوژی هم از روزهای بازگشت به کتاب بود. یکی از نقاطی که زمینهای برای تلاش در راستای یادگیری تفکر یکپارچه ایجاد میکرد، مربوط به کلاسهای روماتولوژی بود. مطرح کردن سناریو و بررسی علل احتمالی در برخورد اولیه با تابلوی ذکر شده، منظم بود. نظمی لذتبخش که ثمره فهمیدن بود. حس فهمیدن بعد از احساس روز افزون ناکافیبودن، گرامی بود، محترم بود، فراموشناشدنی بود…
یکی از اتفاقات برجسته روزهای هماتولوژی برایم، مطالعه برای ارائه بود. بین شلوغیهایی که هیچوقت نمیتوانستم تصور کنم تا این حد غیر قابل پیشبینی میتواند بروز پیدا کند، آن کنار گذاشتن کارها – در عین دلمشغولی – آرامشی عجیب به همراه داشت. عجیب، غریب… اما نکتهای که گذران روزهای این بخش را ناآسان میکرد، سرطانهایش بود. کم نبود به تشخیص رسیدنهایی که خلوتگاهی را طلب میکرد تا چشم و پلکها، اندکی از بار آنها را کاهش دهند. ویزیت پسربچهای که تا چندی پیش، با تشخیص پنومونی (Pneumonia) در بخش عفونی بستری بود و اکنون با تشخیص لوسمی لنفوبلاستیک حاد (ALL) اینجا بود، نه برای خانوادهاش راحت بود و نه برای توی پرسشگر. وای از آن برخوردها، وای از آن سوالات. شرح قصه بماند تا همین حد که از این بابت، یکی از سختترین روتیشنها بود…
برداشت ششم؛ چقدر طفلکی!
از شنبه ۱۷ تا ۲۴ آبانماه ۱۴۰۴
روزهای نوزادان، از اولینها محسوب میشود. در هیچ بیمارستانی، تجربه مشابه نداشتم. مطالب، محدودهها، تغییرات، همه و همه متفاوتتر از همیشه بود. معاینه و مصاحبه به منظور تکمیل شرح حال، خیلی تغییر کرده بود. دیگر سوالات معمول، چندان مفید نبود. مثلاً باید حواست میبود که لفظ غذا خوردن را برای سنجش اشتها به کار نبری. همان پرسیدن اشتها کافی بود. یا مثلاً بروز بسیاری از مشکلات، با بیقراری یا بیاشتهایی بود. گاهی حتی گریه هم وجود نداشت :”)) تجربه، تجربهای بیمثال بود.
برداشت پنجم؛ عفونی و دیگر هیچ!
از شنبه ۱۰ تا چهارشنبه ۱۴ آبانماه ۱۴۰۴
شاخصه بخش عفونی، تعداد بیمارهای بستریاش بود. کمتر بخشی بود که آن تعداد بیمار را به خود ببیند. تعدد علل بیماری هم بر پرکاری روزهایش میافزود. اگرچه حضور استاد، اینترنها و رزیدنتمان، جو خیلی خوبی را حاکم کرده بود. بسیار صمیمی. میتوانستی سوال بپرسی. در بین همان روزها بود که حضور یکی از دوستان دانشجوی دندانپزشکی، گذر روزها را آسانتر کرد. زمانی که توده انبوهی از غیرمنتظرهها، در حال هجوم بود…
برداشت چهارم؛ خوشا وقت ندای معلمها
از چهارشنبه ۳۰ مهرماه تا چهارشنبه ۷ آبانماه ۱۴۰۴
روزهای غدد و قلب، اگرچه کوتاه، اما فراموشناشدنی بود. از شاخصههایش، مواجه با وقایع ناراحتکننده بود. از اینکه بدانی چطور باید خودت را کنترل کنی. هر چند یادگیری این مهارتها با این مواجهههای محدود حاصل نمیشود اما در راستای یک تلاش هر چند کوچک، خالی از لطف نبود.
برداشت سوم؛ ما هیچ، ما نگاه…
از چهارشنبه ۲۳ تا سهشنبه ۲۹ مهرماه ۱۴۰۴
دوران عفونی اول، دوران اولین مواجهه با پر کشیدن کودکان بود. در حین راند آموزشی بودیم که خبر ختم احیای یکی از بیماران به گوش مادرش رسید. بعد از آن، کاری از دست کسی بر نمیآمد. بعد از آن ما هیچ بودیم و ما نگاه. چه روز سختی بود…
برداشت دوم؛ ببین تا بدانی چگونه ببینی!
از سهشنبه ۱۵ تا سهشنبه ۲۲ مهرماه ۱۴۰۴
اولین روزهایمان، با روزگار گوارش همراه بود. روزگاری که برای اولینبار میدیدیم تا بدانیم چطور ببینیم. میدانی چیست؟ توصیه به دیدن، وقتی ندانی باید دنبال چه چیز باشی، ممکن نیست. از اتفاقات برجسته آن روزها برایم، سوال پرسیدنهایی بود که مرا به سمت متنهایی هدایت میکرد. متنهایی که همراهیاش با توضیحات استاد و دیدن بیماران، به تثبیتشان کمک میکرد. شاید بتوان گفت اولین بروز همگرا شدن (Converge) اطلاعات از گذشته تا آن احوال، در آن روزها به وضوح قابل دیدن بود.
برداشت اول؛ جمعبندی…
میدانی چیست؟ روزهای اطفال به واسته بیآلایش بودنش، موقعیت مناسبی برای یادگیری بود. از روزهای اطفال یاد گرفتم که کلمه، بیش از اندازه قدرت دارد. یاد گرفتم که لحن بروز کلمه، به غایت برجسته است. یاد گرفتم بعضی وقتها، نرمش و انعطاف – حتی بدون اینکه کلامی به زبان بیاید – آرامش را بر اوضاع، حاکم میکند. یاد گرفتم که نادیدهگرفتن، اصلاً پسندیده نیست و نادیده گرفته شدن، اصلاً آسان نیست. یاد گرفتم که میتوانی تلاش کنی و به چشم هیچکس جز خودت نیاید. یاد گرفتم که دغدغهمندی، ممکن است باعث بروز انزوا شود. تلاش کردم یاد بگیرم، امیدوارم چنین بوده باشد. میدانی چیست؟ دنیای کودکان انقدر لطیف، انقدر ظریف، انقدر سبک و انقدر سنگین بود که توانایی تصورش را نداشتم. رفتار، گفتار و محیطشان به مثابه استادانی بود که گاه و بیگاه در جامه معلمهایی صادق، نقصهای کارت را برایت مشخص میکردند. امید که این دانشجوی کوچک بتواند از آموختههای استادانش به درستی استفاده کند…
به امید…..