وبلاگ شخصی

جستجو

این نقش‌های سر به فلک کشیده

و اما دوره قلب….. دوره یک ماهه قلب یکی از متنوع‌ترین دوره‌های قابل تجربه مقطع کارآموزی – از جهت رخدادهای منتظره و غیر منتظره – بود. رخدادهایی که هر یک قدرت فروپاشی و نوسازی داشت. پر از فراز و فرود یا شاید فراز و سقوط…! احتمالا یکی از دلایل این تاخیر طولانی در انتشار نوشته‌هایش هم مربوط به آن رویدادها باشد. این نوسان اتفاقات باعث می‌شود قبل از پرداختن به متن اصلی، قدری برایت مقدمه‌چینی کنم. مقدمه‌ای از جنس پیشنهاد. پیشنهادهایی برای عمیق شدن…

یک روزش را در آموزشی‌ترین حالت به پایان می‌بردم و ساعت‌ها محو تفسیر و تماشای نوار قلب بیماران بودم و روز دیگرش را – در حالی که کمتر از ۳ ساعت تا امتحان پایان بخش باقی‌مانده بود – روی تخت اتاق تزریقات در هر حالی که دومین سِرُمَم را طی کمتر از ۲۴ ساعت دریافت می‌کردم، بر روی انتهایی‌ترین تخت آن واحد از فرط خستگی از هوش می‌رفتم. برای من که تا به حال – متاسفانه یا خوشبختانه – اتاق تزریقات را از نزدیک ندیده بودم، تجربه جدیدی بود. هرگز نمی‌توانستم آن حجم از اتفاقات را – که ماجرای اتاق تزریقات بخشی از آن تجربه بود – تصور کنم. وقوعش ورای تصور بود و حدوثش مایه تفکر. بگذار برایت مثالی بزنم…

طی روزهای قلب، زمانی که هر روز صبح بر بالین بیماران بخش حاضر می‌شدیم، چند سوال تقریبا همیشه مورد پرسش قرار می‌گرفت. پرسش‌هایی مثل وجود یا عدم وجود Nausea یا Vomiting. بیماران هم یا اکثرا شکایتی را مطرح نمی‌کردند و یا اگر مطرح می‌کردند، زمان زیادی از آن احوال گذشته بود و اکنون در شرایط بهتری به سر می‌بردند. بودن در اتاق تزریقات و وجود زمان برای فکر کردن باعث شد به این موضوع دقت کنم. به چه موضوعی؟ به سوالاتی که هر روز صبح توسط دانشجویان از بیماران پرسیده می‌شود. اینکه تجربه همین سوال ظاهرا ساده دو جزئی، تا چه میزان می‌تواند ناخوشایند باشد. فرض کن بیماری بر تخت بیمارستان اسیر بوده (حال می‌توانم جزء بسیار بسیار ناچیزی از آن اسارت را درک کنم)، تنگی نفس امانش را بریده و اکنون علائم همراه دیگر را هم تجربه می‌کند. بعد من بیایم و با بد اخلاقی که به خستگی جسمی‌ام نسبتش می‌دهم – بی‌توجه به آن همه زمینه فروپاشی – یک سوال دو جزئی بپرسم و بروم؟ اینجا مشکلی وجود دارد. باید مهارتی وجود داشته باشد، اینطور نیست؟ گویا یکی از زمینه‌های بروز همدلی (Empathy) همین سوالات به ظاهر ساده باشد…

کادر آموزشی و مسئول ما در این دوره – اعم از اتندینگ‌ها، رزیدنت‌ها و اینترن‌های محترم – بدون تردید همراهی زیادی در خلق این قبیل سوالات و تجارب این مقطع داشتند. تجربه‌های ارزشمندی که غیر قابل ارزش‌گذاری هستند. تجاربی از جنس اولین‌ها.

یادداشت پیشرو کمی از روزهای ابتدایی‌اش خواهد گفت. آن زمان که سردی پاییز بر سبزی برگ درختان چیره شده بود…



هنر نگارگری نوع بشر

چهارشنبه ۲ آبان‌ماه ۱۴۰۳

طبق قرار ابتدایی روز اول، هر کدام از گروه‌ها به سمت بخش‌هایشان رفتند. ما هم باید طبق برنامه – بعد از جلسه مورنینگ – به سمت بخش حرکت می‌کردیم. جلسات مورنینگ روتیشن قلب یک تفاوت اساسی با بخش داخلی داشت. آن هم به کار بستن نرم‌افزارهای ارائه مطلب (مثل PowerPoint) برای این کار بود. با اینکه جمعیت کلاس پراکنده بود و تراکم جمعیت بیشتر در نواحی میانه و سمت چپ کلاس متمرکز شده بود اما باز هم صدای اینترن مسئول و وضوح اسلایدها تا حد خوبی روشن بود. البته در این میان آن پروژکتور نسبتا خسته کلاس کمی از وضوح اسلایدها را صرف روشن ماندن خود کرده بود :”))

بعد از ارائه کیس آن روز و بیان تشخیص‌های احتمالی که شامل چند اصطلاح – از جمله ACS و PE – می‌شد، تصویر یک نوار قلب توسط رزیدنت بخش به وسیله همان پروژکتور خسته به نمایش درآمد. کیسی که بنظر ST های سر به فلک کشیده‌اش برای این جلسه آموزشی بود. آموزشی از این بابت که بنابر شواهد، ظواهر با بواطن همخوانی نداشت. بالاخره جلسه به پایان رسید. همه جمعیت از درب سمت راست و انتهای کلاس خارج شدند تا به مقصد بعدی – که طبقه هفتم بیمارستان و یا اورژانس بود – حرکت کنند. بالاخره به بخش رسیدم. تعداد بیماران خیلی زیاد نبود. به ترتیبی که از روز اول تقسیم کرده بودیم، به سمت پرونده‌هایشان حرکت کردیم تا بتوانیم سیر بیماری امروز را بنویسیم. روند این روتیشن مثل این است که بخواهی همگام با شنیدن قطعه معروف Experience – از سبک مدرن‌کلاسیک (Modern Classical)، ساخته لودویکو اناودی (Ludovico Einaudi)، آهنگساز و پیانیست معاصر ایتالیایی – تصویر یک منظره را ترسیم کنی. ریتم آرامی که به تدریج سرعت پیدا می‌کند تا تمام نقش آن تصویر به پایان برسد…

نوشتن یادداشت‌ها و حضور بر بالین بیماران در حال انجام بود که با ورود استاد به بخش باید متوقف می‌شد. می‌دانی چیست؟ زمان، زمانِ راند آموزشی بود و می‌بایست نوشتن باقی یادداشت‌ها به بعد از آن موکول می‌شد.

از اتاق اول و سمت راست ساختمان – که از داخل ایستگاه پرستاری قابل دسترسی است – به سمت بیماران حرکت کردیم. سرعت راند آموزشی با میزان قدرت دریافت گیرنده‌هایمان کمی همخوانی نداشت و همه‌چیز سریع پیش می‌رفت :”) البته چاره‌ای هم نبود. امروز روز درمانگاه هم بود و این روند می‌بایست – برای انجام‌پذیر شدن کارها – به همان اندازه سریع می‌بود.

وقتی راند همه بیماران به انتها رسید، از استاد بابت تکمیل باقی پرونده‌ها و سیرهایشان اجازه گرفتیم تا بعد از آن به سمت درمانگاه حرکت کنیم.

با تکمیل شدن نوشته‌ها و هماهنگی با اینترن گروه، به سمت درمانگاه حرکت کردم. جایی در میانه محوطه بیمارستان، طبقه اول کلینیک ویژه، درست روبه‌روی درمانگاه ریه. وقتی از آسانسور پیاده شدم، با سکوت خوبی که در آن بخش حکم‌فرما بود فکر می‌کردم که تعداد بیماران نباید زیاد باشد. خب… اشتباه می‌کردم. جمعیت زیادی گرداگرد سالن به انتظار نشسته بودند. با معرفی خود به مسئول مربوطه و یادداشت اسامی بیماران – چون در آن زمان خودم آنجا تنها بودم – به ترتیب نامشخصی شروع کردم. علت عدم رعایت ترتیب هم، ناخوانا بودن اسامی چاپ شده بود. در نتیجه چاره‌ای جز این نداشتم.

قرار شده بود شرح بیماران را تا حد ممکن – قبل از حضور استاد – گرفته باشم. از بیمار به انتظار نشسته در سمت راست سالن – جایی که به یکی از ستون‌های ساختمان نزدیک بود – شروع کردم. مردی ۵۲ ساله که با مشکل شناخته شده قلبی و EF حدودا ۱۰ درصد، با شکایت تشدید تنگی نفس به آنجا آمده بود. به دلیل انحراف محور قلبش به سمت چپ (LAD) به نظر می‌رسید با یک Left Anterior Fascicular Block (LAFB) یا همان Left Anterior Hemiblock (LAHB) طرف هستیم. چون گفته می‌شود که یکی از دلایل شایع LAD همان LAFB است (+).

مورد دیگر هم خانمی ۶۵ ساله با بیماری شناخته شده قلبی بود که طی حدودا ۲۰ روز گذشته با تپش قلب مواجه بود. تنگی نفس FC III هم از شرح حال مأخوذ، مطرح می‌شد. با شواهد موجود، تصمیم بر این شد که Holter برایشان قرار دهند تا بتوان در خصوص ادامه سیر درمانی تصمیم‌گیری کرد.

چندین شرح حال دیگر هم – با حضور اینترن گروه – گرفته شده بود که به استاد ارائه شد. در آن بین اما نکته‌ای که بیش از هر چیز لذت‌بخش می‌نمود، آموزشی بودن آن درمانگاه برای یک دانشجوی روز دومی (در این بخش) بود! انقدر لذت‌بخش که گذر زمان احساس نمی‌شد. کم پیش می‌آید این حس غوطه‌وری در زمان – در کلاس یا راند یا هر نوع مواجهه‌ای که بخشی از هدف آن آموزش باشد – به وقوع پیوندد. هر چه که بود، خستگی از تن به‌در برنده بود :))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *