در یکی از روزهای بهاری، زمانی که فرصتی تا انتهای روتیشن دوم داخلی باقی نمانده بود، فرصت مناسبی فراهم شد تا کمی از تجربه آن روزها بنویسم. یادداشت پیشرو بر آن احوال خواهد بود.
از گذار سال محنت، حکمت و مکنت!
از سهشنبه ۱۸ اردیبهشتماه ۱۴۰۳
امروز که در عمل، روز یکی مانده به آخر روتیشن اورژانس داخلی بود، یکی از “اولینها” محسوب میشد. حدود ساعت ۸ صبح، ورودی بیمارستان از همیشه شلوغتر بود. به یُمن باران شب گذشته، هوا به شدت تمیز و مطبوع مینمود و کمی هم رو به سرما رفته بود. به سمت آمفیتئاتر حرکت کردیم. هنوز آنقدرها شلوغ نبود. در این روتیشنهای اخیر، گروههای موازیمان با حجم کاری بیشتری مواجه هستند. بعد از گذشت چند دقیقه – زمانی که هنوز جلسه آغاز نشده بود – با اشاره اینترن گروه، یکی از همتیمیها به سمت اورژانس روانه شد. طبق قرار قبلی نانوشتهای، هر کداممان یک روز را بر عهده گرفته بودیم. روز اولی که باید قبل از مورنینگ به اورژانس مراجعه میکردیم، با من بود. روز دوم با همتیمی دیگر و روز سوم هم به همین ترتیب. جلسه آغاز شد. به ترتیبی که مثل روزهای گذشته پیگیری میشد، مورد پیگیری قرار گرفت و یادداشتهایی نیز حین جلسه به عمل آمد.
بعد از اتمام جلسه، به سرعت به سمت اورژانس حرکت کردم. با رسیدن به بخش حاد ۱، سلام و احوالپرسی مختصری با رزیدنت و اینترن روتیشن به عمل آمد. اتندینگ محترم به فاصله چند دقیقه بعد به آن جمع پیوستند. وقتی استاد وارد ایستگاه پرستاری شد، لبخند آرامشبخشی بر لب داشت و با همه ساکنین ایستگاه به سلام و احوالپرسی پرداخت. به انصاف، که چنین برخوردهایی از موهبتهای بیقیمت هستند. لبخند استاد در تمام طول روز بر چهرهاش نمایان بود. با حضور استاد، فرصت این موضوع وجود داشت که راند کردن بعضی بیماران به وقوع بپیوندد. بعد از راند کردن همه بیماران استاد و بازگشت به ایستگاه پرستاری، چندین و چند دستور اخذ BS صادر شد. مکانیسمش اینطور است که باید نام بیمار را بدانی، آن را در سیستم ایستگاه پرستاری پیدا کنی، کد یک پزشک را وارد کنی، کیت گلوکومتر و لانست به تعداد لازم را برگزینی و سپس به سمت داروخانه اورژانس حرکت کنی. تقریبا دیگر قلقش دستمان آمده و مسئول داروخانه هم ما را شناخته. انقدری که وقتی امروز برای دریافت کیت و لانست به سمت داروخانه رفتم، با گفتن عبارت “همون همیشگی”، وسایل را تحویل گرفتم :). مسئول داروخانه هم به شوخی میگفت: “خب یه تعدادی رو تو سیستم بزن همیشه همراهت داشته باش دیگه”.
بعد از تمام این کارها و بازگشت به ایستگاه پرستاری، توجهم به سمت بیماری – که قرار بود توسط پرستار برایش لولهتراشه تعبیه شود – جلب شد. وصف اینکار را از دوستان بخش جراحی شنیده بودم اما تا به حال آن را از نزدیک ندیده بودم. در نتیجه وقتی از باقی نماندن کارها مطمئن شده بودم، به سمت آن تخت حرکت کردم. امروز ایستگاه پرستاری شلوغتر از همیشه بود و گویا برای لولهتراشه گذاری هم قرار بود یکی پرستارهای باتجربه، نحوه لولهگذاری را به یکی از پرستاران تازهکار آموزش دهد. وقتی به سمت تخت بیمار رفتم، برای حفظ حریم خصوصی بیمار پرده را کشیدند. در نتیجه از بین فاصله میان پردهها به جمعشان اضافه شدم. همینطور که آن پرستار با تجربه نحوه صحیح پیدا کردن Vocal cord ها و سفید رنگ بودنشان را به پرستار تازهکار آموزش میداد، من هم درحال مشاهده بودم. در آن بین وقتی پرستار تازهکار لوله را وارد کرد، کیفیت عمل توسط آن پرستار کارکشته مورد سنجش قرار گرفت و کاشف به عمل آمد که لوله به جای تراشه، به معده وارد شده! با مهارتی که داشت، لوله دیگری را به تراشه وارد کرد و در همین حین حجم خونی معادل سه بند انگشت یا کمی بیشتر به بیرون پرتاب شد. در این اَثْنا، از من خواسته شد که نلاتون را برایشان فراهم کنم. من حتی نمیدانستم آن چیست!
خوشبختانه همانجا بالای تخت بیمار چند عددی از قبل وجود داشت و از همانها استفاده شد. چند دقیقه بعد از من خواسته شد که برای فیکس کردن لوله تعبیه شده، باند فراهم کنم. از کجا؟ نمیدانستم. از چه کسی؟ آن پرستار عزیز اشارهای به کشوی چهارم ترالی داشت اما من اصلا نمیدانستم باید کجا در جستجوی چه باشم! حتی کلمه تِرالی هم برایم آشنا نبود. نهایتا با همکاری پرستار دیگری که در ایستگاه مستقر بود، بسته باندها را پیدا کردم و برایشان بردم.
تقریبا کاری باقی نمانده بود. چندین ثبت مشاوره توسط اینترنهای گروه و چندین سرکشی به بیماران به همراه استاد – که اتفاقا یکی از بیماران، همان کیس مورنینگ امروز بود – به وقوع پیوست. همچنین وقتی به بیمار کیس مورنینگ هم – که کیس شناخته شده بیمار قلبی عروقی بود – رسیدیم، استاد به من گفت که ریهشان را سمع کنم. صدای رال منتشر در تمام نواحی ریه به وضوح قابل تشخیص بود.
با اجازه رزیدنتمان و آن جمله “خوشباشید بچهها”، اورژانس را به مقصد درب بیمارستان ترک کردیم.
حوالی ساعت ۳، به سمت طبقه ششم رفتیم تا به کلاس عصر برسیم. همه خسته بودند ولی با شوخیهای ضمنیای که صورت میگرفت، هر طور بود بالاخره این روز طولانی، به انتها نزدیک میشد.
در نهایت، حدود ساعت ۶ عصر به خوابگاه رسیده بودیم. در انتهای این روز ذهنم به بازنگری ترم ۶ و ۷ و مقایسهشان با موقعیت فعلی مشغول بود. ممکن است بار جسمی این روزها خیلی بیشتر از آن زمان باشد، اما شیرینیاش هم قابل مقایسه با آن روزها نیست. انگار که سالهای قحطی را پشت سر نهاده باشی و بالاخره کمی طعم این رشته را چشیده باشی. حداقل حسم نسبت به این روزها اینگونه بود. اما چیزی که در انتهای تمام این افکار در ذهنم خودنمایی میکرد، آن عبارت معروف بود؛
این نیز بگذرد…..