روزهای داخلی گذشت. روتیشن روماتولوژی هم به پایان خود نزدیک میشد. دنیایی از تظاهرات نه چندان واضح. دنیایی از اضداد. در کنار اینها، تجربه بروزهای متفاوت رفتاری هم بس حیرتانگیز بود. نوشته پیشرو از آن روزها میگوید…..
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
از سهشنبه ۱۹ تیرماه ۱۴۰۳
هوای شهر مقادیری از خاک نرم را با خود جابهجا میکند و چندان مطلوب تنفس نیست. انقدر که دیروز بهطور کامل تعطیل اعلام شد ولی خوشبختانه با کمی رخت بربستن آن غبار راه، بالاخره امروز، امکان حضور در بیمارستان وجود دارد.
ساعت ۷:۰۲ صبح است. سکوت خوبی بخش را دربرگرفته. روتیشن روماتولوژی نیز به انتهای خود نزدیک میشود. چه روتیشن عجیب و در عین حال دوستداشتنیای. اگر کسی این به چشمش بیاید که در روتیشنهای بخش داخلی، تشخیص قطعی برای یک بیمار به سختی حاصل میشود، با حضور در این روتیشن خواهد دانست که تا قبل از آن چقدر اشتباه کرده است :”)). تبلور عدم تطابق متن کتابهایمان با بروز بالینی بیماران در این بخش، بیش از حد تصور است.
نقل به مضمون از آن استاد عزیز؛
اینکه بیماری با شواهد کاراکتریستیک آرتریت روماتوئید مراجعه کند و تو برایش تشخیص بگذاری و درمان را آغاز کنی، هنر نیست. البته بگذریم از اینکه عدهای همین امر را نیز به انتها نمیرسانند! هنر آن است که RA را قبل از اینکه کار از کار بگذرد، بشناسی و با آن به مقابله برخیزی. خواه با کمی خشکی صبحگاهی (Morning Stiffness) بروز پیدا کند، خواه با تورمی در مفصل انگشتان که در زمان مراجعه برطرف شده است!
طبق روتین بخش، قبل از اینکه جلسه گزارش صبحگاهی (Morning Report Session) آغاز شود، در بخش حاضر شدیم و نگاهی به لیست بیماران انداختیم. از آنجایی که تعداد بیماران بستری زیاد نبود، بعد از اندکی حضور در بخش، به سمت آمفیتئاتر بیمارستان حرکت کردیم. ساعت حدود ۷:۴۰ صبح بود و شاید یکی از معدود مواردی بود که آمفیتئاتر خالیِ خالی بود. با گذشت زمان، به تدریج از تعداد صندلیهای خالی سالن کاسته میشد. حدود ساعت ۸:۱۵ صبح، با حضور تعدادی از اتندینگهای محترم، جلسه بهطور رسمی آغاز شد. مثل روال هر روزه، روتین جلسه نیز طی میشد. مجری آن جلسه، همان استاد عزیز روماتولوژی بود. علیرغم اینکه صحبت در محضر آن استاد سخت است – چون میبایست برای هر گزارهات دلیل محکمهپسند بیاوری :)) – اما در کل اینطور جلسات، بُعد آموزشی بهخصوصی دارند.
طبق قرار قبلی، امروز ارائه مبحث آرتریت روماتوئید با من بود. بعد از اتمام جلسه، به همراه استاد و اینترنهای گروه، به مقصد طبقه چهارم بیمارستان حرکت کردیم. بعد از حضور بر بالین بیمار و راند آموزشی استاد، حال نوبت آن رسیده بود تا با حرکت به سمت طبقه ششم بیمارستان، ارائه را آغاز کنم.
یک پاور پوینت با ۳۶ اسلاید از فصل ۷۹ کتاب Cecil’s Essentials of Medicine 2022. چون طبق تجربه قبلی میدانستم که اگر تعداد اسلایدها بالا باشد، احتمال دارد به دلیل کمبود وقت نشود ارائه را تا انتها پیش برد، سعی کردم تا حد ممکن خلاصهای کاربردی و طبقهبندی شده ارائه کنم. بنظر فایل بدی نشده بود. لااقل تمام تلاشم را انجام داده بودم که اینطور شود. فقط مانده بود بردنش به روی پرده نمایش. فایل را از روی فلشی که به همراه داشتم، باز کردم و ارائه آغاز شد. از آن زمانهایی بود که گذر زمان احساس نمیشد. قبلتر هم آن را تجربه کرده بودم و در نوشتههایی آنها را بسط دادم. اینبار هم یکی از آن زمانها بود. خوش گذشت :). تدریس و آموزش برایم، از لذتبخشترین لذات دنیاست (+). خصوصا وقتی مستمعْ صاحبسخن را بر سر ذوق آورد. هر چند در حضور استاد، واقعا تدریسی در کار نبود و سعی میکردم – به قول معروف – درسهایم را پس دهم، اما در هر صورت زیبا بود :)).
تمام خستگی آماده کردن اسلایدها و کمخوابیدن شب قبلش برای ارائه صبح، با چند عبارت استاد شسته شد و رفت که رفت؛
آفرین آقای دکتر =) زحمت کشیدی. تسلط خوبی داشتی.
البته که میدانستم در حین ارائه، اشتباهات و مکثهای ناجوری داشتهام. هر چه بود لطف آن استاد بود که در عین سخت گرفتن برای یادگیری بهتر دانشجو، تلاشت را میدید و آن را نسبت به اشتباهاتت برجستهتر نشان میداد. از این زمانها و این طیف اساتید کمتر یافت میشود. موهبتهایی غیر قابل ارزشگذاری :)).
با اتمام جلسه، استاد به استاژرها هم اذن مرخصی داد. چند عدد مشاوره بود که میبایست برای پاسخ دادن به آنها میرفت. از آنجا که بودن در کنار استاد لذتبخش مینمود، به همراهشان رفتیم. مشاوره ابتدایی واقع در طبقه اول بیمارستان و ICU قلب بود. بیمار خانمی ۲۷ ساله بود که – با شکایت تنگی نفسی که از چند ماه پیش آغاز شده بود و تا امروز به تدریج شدت یافته بود – در آنجا بستری بود. طبق اسناد تصویربرداری، Massive Pleural Effusion ریه سمت راست وجود داشت. فکر کرده بودند که نکند وی کیس لوپوس باشد. از این رو برایش مشاوره روماتولوژی گذاشته بودند.
در حین بررسی کلسیم، پتاسیم و الکترولیتهای بیمار بودیم که استاد شرحی از یکی از بیماران روز گذشته مطبشان برایمان نقل کرد. خانم جوانی که با پلی آرتروپاتی در مفاصل انگشتان دستش مراجعه کرده بود و تنگی نفس نیز داشت. استاد میگفت؛
براش توضیح دادم که احتمالا به خاطر علل ویروسی، هم ریهات و هم قلبت درگیر شده و باید برای بررسیهای بیشتر در بیمارستان بستری بشی. نامه معرفی به بیمارستان رو هم براش نوشتم. اما بعید میدونم که مراجعه کنه. احتمالا در نهایت انقدر مراجعه نمیکنه که کار به اورژانس بکشه!
استاد این جملات را میگفت و ما هاج و واج نگاه میکردیم. هنوز نمیدانستیم چرا ممکن است مراجعه نکند. قبل از اینکه بخواهم علت را جویا شوم، تلفن همراه استاد زنگ خورد. اتندینگ محترم نفرولوژی بود که در مورد بیمار آشنایی صحبت میکرد. فکر میکنی آن بیمار که بود؟ همان خانمی که استاد داشت برایمان خاطره ویزیت روز گذشتهاش را نقل میکرد. فکر میکنی اتندینگ محترم نفرولوژی از کجا تماس میگرفت؟ اتاق CPR! بیمار را به تازگی بعد از Arrest، احیا کرده بودند و بعد از برگشتن بیمار، آن تماس تلفنی برقرار شده بود. چهره همهمان در بهت فرو رفته بود. از طرفی هنوز چند دقیقه بیشتر نبود که پیشبینی استاد را شنیده بودیم و از طرفی هم، چهره نگران استاد را میدیدیم که با هر جمله صحبت کردن، نگرانتر مینمود. آن مشاوره طبقه اول بیمارستان را رها کرده و به سمت اتاق احیا رفتیم. همان اتاقی که قبل از بخش حاد ۲ اورژانس قرار گرفته. وقتی به آنجا رسیدیم، فضا متشنج بود. همراهان بیمار – همه – همانجا حاضر بودند و قلب بیمارْ بیقرار از این دنیای غبار آلود، سراسیمه میتپید.
طیفی از احساسات متفاوت را تجربه کرده بودم. از طرفی هنوز مدت زیادی از ارائه کلاس طبقه ششم و خوشحالی که در پیاش داشت نگذشته بود. از طرف دیگر، بیمار خانم جوانی بود که به تازگی و با زحمت، به این دنیا بازگردانده شده بود و هماکنون بر لبه باریک مرگ و زندگی قدم برمیداشت.
اگر سعی میکردی تمام قوای حسیات را بهکار بگیری، طیف گستردهای از عواطف انسانی در هر نقطه آن راهرو و اتاق CPR قابل مشاهده بود. از خانواده بیمار که نگران، به این سو و آن سو میرفتند و لغت هراسان، تنها لحظهای از احوالشان بود و از دو دوستی که فارغ از دنیا در حال گفتگو بودند. ذهنت از کثرت آن طیف مستقر در محیط سوت میکشید!
شرایط اما به گونه دیگری پیش رفت. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمیکنم. آن زمان که استاد به تیم حاضر گفت؛
بیمار برادیکارد شده. بچهها بیاین ماساژ بدین!
بیمار دوباره داشت میرفت. از قصه دنیا به تنگ آمده بود اما این شرایط همه را بهتزده کرده بود. جوان بود. روز گذشته با پای خودش به مطب رفته بود اما اکنون ورقها برگشته بود.
به فاصله چند ثانیه از جمله استاد، صدایی آشنا از پیجر بیمارستان به گوش میرسید؛
کد ۹۹، کد ۹۹ !
ما دیگر نمیدانستیم باید چه کنیم. گوشهای ایستادیم و به خطوط خشن صفحه نمایش خیره شدیم. یعنی ممکن بود دوباره برگردد؟ تپش قلبها قابل مشاهده بود! تا به حال آن تعداد اتندینگ را کنار هم در اتاق احیا ندیده بودم. از نفرولوژی و روماتولوژی بگیر تا طب اورژانس. همگی در یک قاب، نگران و کنار هم. چیزی که محیط را بیشتر غمناک میکرد، حضور گهگاه همراهان بیمار بود که چشم نگهبان را دور میدیدند و وارد اتاق میشدند. وقتی همه تیم احیا حاضر شدند، با اشاره استاد از اتاق خارج شدیم. هر چند جسممان همراه استاد بود اما ذهنمان را در گوشهای – کنار تخت بیمار – جا گذاشته بودیم. یعنی میشود برگردد؟ آخر هنوز جوان بود. خانوادهاش چه؟
به سمت طبقه اول – جایی که اولینبار برای مشاوره رفته بودیم – برگشتیم. استاد سعی کرد با معطوف کردن ذهنمان به سمت پرونده بیمار، کمی از واقعه دورمان کند. وقتی برای مشاهده آزمایشات و تصویربرداریهای انجام شده از بیمار به ایستگاه پرستاری رفتیم، استاد چند جملهای در باب آن بیمار برایمان توضیح داد. هر چند جملات دقیق استاد را بهخاطر ندارم اما مضمون آن چنین بود؛
دیروز که اومدن مطب بهشون گفتم شرایطشون خطرناکه و باید بستری بشن. نامه بستری هم بهشون دادم. احتمالا چون بیمه نداشتن و ترسیدن که هزینهها آزاد حساب بشه، نیومدن بیمارستان. چرا انقدر بیخیالن که کار به اینجا بکشه!
استاد این جملات را میگفت و ما هم فقط افسوس میخوردیم. فکر میکنم خود استاد هم متوجه شد که در فاصله آن چند دقیقه از کلاس طبقه ششم بیمارستان تا اتاق CPR، چهره همهمان درهم فرو رفته شده بود. این شد که استاد سعی کرد با جملات دیگری فضا را تلطیف کند؛
حالا دیگه همهتون میرید سراغ رشتههای پوست و رادیولوژی.
کمی لبخند بر صورت همه نشست. با جمله آن دوست عزیز که؛ نه، طب اورژانس، آن لبخند به خنده تبدیل شده بود. استاد مشاوره را پاسخ داد و به تیم پرستاران هم تاکید کرد که بعد از آماده شدن نتیجه بررسیهای درخواست داده شده اطلاع دهند، چون بیمار به احتمال بالایی کیس لوپوس بود. در بین آزمایشات درخواست داده شده، Anti-CCP Ab هم وجود داشت. به این دلیل که نکند فرد مبتلا به آرتریت روماتوئید باشد. چرا که میدانیم که یکی از تظاهرات ریوی RA میتواند Pleural Effusion باشد.
مشاوره که پاسخ داده شد، استاد مجددا اذن مرخصی صادر کرد و خودش به سمت اتاق احیا رفت. ما هنوز ذهنمان را آنجا جا گذاشته بودیم. نتیجتا ما هم مثل جوجه اردکهایی کوچک، پشت سر استاد حرکت کردیم. وقتی به آنجا نزدیک شدیم، صدای ناقوس مرگ از دور به گوش میرسید. وقتی به اتاق احیا وارد شدم، کاور مشکی رنگی در حال دربرگرفتن آن جسم بیجان بود. برگشتم. در فاصله بخش حاد ۲ و حاد ۱ ایستادم و فقط نگاه میکردم. به طیف گوناگون رفتار و بروز انسانی. به دیروز بودن و امروز نبودن. به آن ابیات معروف سایه. درک همزمان این طیف از بروزهای انسانی کار راحتی نبود. اصلا راحت نبود…..
گفتم که مژده بخش دل خرم است این
مست از درم درآمد و دیدم غم است این
گر چشم باغ گریهی تاریک من ندید
ای گل ز بیستارگی شبنم است این
پروانه بال و پر زد و در دام خویش خفت
پایان شام پیلهی ابریشم است این
باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت
تنها نه من، گرفتگی عالم است این
ای دست برده در دل و دینم چه میکنی
جانم بسوختی و هنوزت کم است این
آه از غمت که زخمهی بیراه میزنی
ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این
یک دم نگاه کن که چه بر باد میدهی
چندین هزار امید بنیآدم است این
گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت
آری سیاه جامهی صد ماتم است این
امیرهوشنگ ابتهاج؛ متخلص به ه. ا. سایه