از عجایب روزهای جراحی هرچه بگویم، کم گفتهام. در وصف روزهایش همین بس که شاهد بر روزهای جنگ نیز بود. یادداشت پیشرو بهانهای است تا از شگفتیهایش برایت بگوید…
از دوشنبه ۲۶ خردادماه ۱۴۰۴
در روزهای ارتوپدی به سر میبرم. روتیشنی که پر شده از وجوه جدید پزشکی. مطالبش به دلیل کمتر مطرح بودنش در روزهای تحصیلی گذشته، جدیدتر است و این موضوع به خودی خود، دلیلی برای بروز کنجکاوی است.
دیگر چه میکنم؟ چندین و چند موضوع به طور همزمان ذهنم را مشغول کرده. مشخصاً یک کتاب و یک مقاله که بهانه جستجو برایشان را از ویزیت بیمار توسط استادانم وام گرفتهام. میخواهم از آنها بنویسم. شرایط اما کمی متفاوت است.
+ چه میشود تو را این روزها؟
– در این زمان، در روزهای جنگ به سر میبریم. جنگی که خوابیدیم و بیدار شدیم و فهمیدیم که در میانهاش قرار گرفتیم. میدانی چیست؟ روزهای سخت وقتی بروز پیدا میکنند، شناخت بعضی از مسائل ممکنتر میشود، کاملتر میشود. در این یادداشت میخواهم سعی کنم نمایی از اتفاقاتی ترسیم کنم که در همین احوال بروز پیدا کرد و برایم بیاندازه حیرتانگیز، تکرارناشدنی و لذتبخش بود. زمانی که این یادداشت را ثبت میکنم، نمیدانم چه زمانی آن را منتشر خواهم کرد اما این را میدانم تا زمانی که زنده هستم، آن احوال قریب اندر غریب را فراموش نمیکنم.
– اولین روز هفته را به نحوی به سمت بیمارستان حرکت میکردم که تا پاسی از شب و تا آن زمان که خواب بر چشمانم غلبه نکرده بود، غرّش ماشین جنگ در اطراف حس میشد. صبح آن روز وقتی به بیمارستان رسیدم، اوضاع متفاوتتر از همیشه بود. همهچیز در آمادهترین حالت ممکن قرار گرفته بود و پرداختن به مسائل الکتیو کمتر نمود پیدا میکرد. نکته حیرتآور و لذتبخشش برایم، قسمتی بود که کمی بعدتر در حین ویزیت بیماران توسط یکی از اساتیدم مشاهده کردم. بعضی از بیماران را از قبل میشناختم و بعضی را نمیشناختم. حالت جدیدی در بروزشان وجود داشت. حالتی واحد. مشابه همان حال را در رفتار کادر بیمارستان نیز میشد مشاهده کرد.
+ اختصاصاً در این موضوع، منظورت از ویزیت چیست؟
– آنهایی که به صورت سرپایی و مثلاً برای بررسیهای دورهای آمده بودند.
+ چه میدیدی؟
– برایت خواهم گفت…
یکی از آنها ورزشکار بود. در میان شکایتهایش، از نگرانی برای کشور میگفت. یکی از آنها خانهدار بود. در بین شکایتهای اصلیاش، از نگرانی برای کشور میگفت. یکی از آنها مغازهدار بود. در چهرهاش نگرانی برای کشور میجوشید و زبانش به آن اذعان داشت. یکی از آنها از کادر درمان بود. یکی از آنها از اهالی هنر بود. یکی از آنها، یکی از آنها و…
در میان تلخیها و ناملایمات جنگ، نکتهای بیش از اندازه نمود داشت. آن نکته، کشور بود. همدلی مردم کشور بود. در آن احوال، هیچ تفاوتی به چشم نمیآمد. همه تفاهم بود. انگار ورطه جنگ با بروزش، آمده بود که نکتهای را یادآوری کند. آمده بود تا از سرزمین مادری بگوید. آمده بود تا تفاوتها را کنار براند و همبستگی را بر پرده نمایش عیان سازد. هرکس به طریقی، سعی میکرد محیط اطرافش را از تشویش دور کند. چیزی که به وضوح – حتی از ابتداییترین ساعات – نمود پیدا کرد. پدر، مادر، خواهر و برادر با حضورشان، پزشک با اطمینان بخشیدن و چشاندن طعم تحبیب به بیمارانش، کادر بیمارستان با پیگیریهای بیدریغشان، معلم با حضورش، با بودنش و با اطمینان بخشیدن به شاگردانش، اهل هنر با تجسم و مُتِبَلوِرسازی گوهر ذاتیشان و اهل علم با تفکرشان و…
یکپارچگی، همبستگی و حسی از اطمینان به گونهای که میشد درک کنی همه حواسشان به هم هست، از بینظیرینترین حسهایی بود که احتمالاً تا عمر داشته باشم، آن را فراموش نخواهم کرد…
پ.ن؛
دیدی چقدر زود ۴/۴/۴ هم تموم شد؟