و اما باقی مسیر. نوشته پیشرو به معنی حقیقی کلمه، یک چکیده است. یک گلچین است. گلچینی از وقایعی که به سرعت باد – یا حتی سریعتر – گذشتند و جز تعدادی تصویر و متن، چیزی از آنها باقی نمانده. البته که آموختههایش چراغ راه خواهند بود. منظورم را متوجه میشوی.
این یادداشت – که در اصل حاصل یکپارچهسازی چندین نوشته است – از روزهای سخت میگوید. از لحظههای آسانی مابین سختیها میگوید. از استاد میگوید. از زمان میگوید و در حقیقت نوعی جمعبندی است. انگار که بخواهی عصاره تمام آن روزها را در قالب چند کلمه محدود و با قلم روایت کنی. انگار که بخواهی تمام قسمتهای قطعه The Rain Must Fall یانی (Yanni) – موسیقیدان معاصر – را به شکل کلمات دربیاوری…..
برداشت اول؛ درس معلم ارْ بود…..
این روزها به دلیل ترافیک شدید کارهای در صف انجام، یادداشتها با تاخیر بر لوح سفید این صفحات نقش میبندند. این یادداشت نیز از این قاعده مستثنی نیست. امروز ۱۹ خردادماه است و حدود یک هفته از تاریخ ثبت عنوان نوشته پیشرو میگذرد. در نتیجه ممکن است قسمتی از ریز جزئیات بهطور کامل نقل نشوند.
از تاریخ ۲۱ تا ۳۱ اردیبهشتماه در روتیشن غدد روزگار میگذراندیم. بعد از آن، قرار بر این بود که از تاریخ ۱ تا ۱۰ خردادماه را در روتیشن جنرال سپری کنیم و از ۱۱ تا ۲۰ خردادماه نیز، روزهای روتیشن گوارش قرار میگرفتند.
روزهای روتیشن غدد، سهل و با ترافیک پایین کاری میگذشتند. هرچند که این ترافیک پایین به یُمن وجود کلاسهای عمومی!! عصر هنگامها، باز هم کل روز را به خود مشغول میساخت اما کاری بود که شده بود و چارهای جز طی کردنش باقی نمانده بود. عمده کار این روتیشن در طبقه چهارم بیمارستان امیر و کلینیک ویژه میگذشت. از حق هم نگذریم، بودن در محضر آن استاد عزیز که بر مطالب حرفهاش تخصص داشت، از لذتهای آن روزگاران بود. ترافیک پایینتر آن روزگاران باعث میشد زمان برای مطالعه بیشتر وجود داشته باشد و بهراستی که یکی از گرانقدرترین موهبتهای آن دوره محسوب میشد.
بعد از دوره ۱۰ روزه روتیشن غدد، نوبت به روتیشن جنرال میرسید. روتیشنهای جنرال در مجموع ۲ عدد هستند که یکی از آنها در این مقطع زمانی و دیگری در زمانی حوالی تیرماه قرار گرفته است. اساتید هر دوره هم از قبل مشخص شده بود.
طبق برنامه، روتیشن جنرال اول را پیشروی خود داشتیم. همان روزهای اول مشخص شد که اتندینگ روتیشن جنرال اول، طی چند روز آینده، عازم سفر هستند. این موضوع یعنی؛ قرار بر این میشد که هر دو روتیشن جنرال باهم ادغام شده و ما از حضور آن استاد گرانقدر برخوردار میبودیم. به حقیقت، از لذت بودن در راندهای آن استاد و تکاپوی طبقات چهار و پنج بیمارستان، زبان قاصر است. شاید در آینده در یادداشت مفصلتری به تفضیل وقایع آن روزها پرداختم.
برداشت دوم؛ از استاد – آن زمانْ که زمانْ گذرا نیست!
بعد از گذشت روزها و وارد شدن به روتیشن غدد، حال زمان آن فرا رسیده بود که روزهایی – هرچند اندک را – در طبقه چهارم بیمارستان امیر و نیز اندکی در کلینیک ویژه یا همان درمانگاه تجربه کنیم. به سبب ترافیک پایین بیماران این روتیشن، فرصت آن فراهم میشد تا زمان بیشتری به مطالعه اختصاص داده شود. طبق روتین هر روزه بعد از جلسه گزارش صبحگاهی در آمفیتئاتر، مراجعه به طبقه چهارم بیمارستان و نوتگذاریهای صبحگاهی الزامی مینمود. بعد از حضور بر بالین بیمار، پرسش از کم یا زیاد شدن علائم همراه، ثبت شکایات جدید – خصوصا آنها که گاهی بیمار به واسطه رودربایستی نمیتوانست رو در رو با استاد در میان بگذارد – و نیز ثبت علائم حیاتی هر کدام از بیماران، فرصتی فراهم بود که یا در راند آن روز و یا در تایم درمانگاه آن روز – در محضر اساتید – حاضر شویم.
تجربه روز اول، دیدن بیماری بود که با ظاهری Cushingoid مراجعه کرده بود. به گفته استاد، از نادرترین موقعیتهایی بود که میتوانستیم کیسی با شیوع کمتر را مورد مطالعه قرار دهیم. در همان روز، موضوعی برای ارائه طی هفته پیشرویش – توسط استاد – مطرح گردید. در روزهای روتیشن غدد، به واسطه عدم تعریف شدن وعده ناهار در تایمهای بیمارستانی، چند دقیقهای هم میهمان بوفه بودیم. همانجا که در میانه حیات و روبروی درب ورود درمانگاه واقع شده است.
روزهای روتیشن غدد مثل دیگر روزها به سرعت برق و باد میگذشت. به غیر از حاصل آکادمیک و علمی که در آن روزها حاصل شد یا امید است حاصل شده باشد، تصویری نیز در روز انتهایی این روتیشن بر لنز دوربین نقش بست. همان تصویری که در درمانگاه داخلی – نزدیک به درب روبهروی خیابان چمران – به ثبت رسید.
دیگر زمان آن رسیده بود که از روتیشن غدد به روتیشن جنرال وارد شویم. میدانی؟ جنرال توسط دو اتندینگ گرانقدر سرپرستی میشود.
به واسطه سفری که برای یکی از آنها پیش آمده بود، به جز روز اول نمیتوانستیم در محضرشان حاضر شویم. طبق اعلام واحد آموزش، دو گروه جنرال طی این روزها ادغام میشد. این یعنی روزهای پیشرویمان را در محضر آن اتندینگ به واقع “استاد” میگذراندیم.
تعداد بیماران ایشان که در طبقه ۴ و ۵ بیمارستان در بخشهای داخلی مردان و زنان توزیع شده بود، اصلا کم نبود. خصوصا برای ما که از مسیر غدد به گروه رسیده بودیم! پایه تعداد بیماران، ۳۰ بود که بین ۶ نفر تقسیمبندی میشد. البته این تقسیمبندی، پیشفرض ریاضیاتی این دوره بود. گاهی تعداد نفراتی که به هر شخص میرسید، کمی بیشتر یا کمی کمتر بود. از لذت راندهای آموزشی آن روزها کلمات قاصر میمانند. هر طور که بود، بالاخره آن ۱۰ روز تقویمی نیز به پایان رسید. به دلیل اینکه روز پایانی با یکی از کلاسهای فیزیوپاتو مقارن شده بود، از حضور استاد در راند آن روز محروم بودیم. افسوس که هیچگاه فرصت، به ثبت تصویر پایان بخش نرسید.
بعد از روزهای پرکار ولی دلچسب روتیشن جنرال، زمانْ زمان روتیشن گوارش بود. همان بخشی که بیمارانش در طبقه ششم بیمارستان بستری میگردیدند. طبق تجربه گروههای پیشین عمل کردیم و شب قبل از شروع روتیشن، به بیمارستان رفتیم تا شناخت نسبی بیماران خود را – برای اولین روز این روتیشن – پیگیری کنیم.
به دلیل ترافیک انبوه کلاسهای بعد از ظهر که در هر روز – طی روزهای یکشنبه تا سهشنبه – قرار داده شده بود، پیگیری مطالعه دروس هر روزه به شدت دشوار مینمود. از نگرانیهای آن روزها و برنامههایی که تیک نخورده به نیمه میرسید، کلمهای درخور در عالم وجود ندارد!
روتیشن گوارش نیز در فاصله چشم برهمزدنی به پایان رسیده بود. زمانْ زمان آغاز روتیشن نفرولوژی بود. بیماران این بخش نیز مثل بخش جنرال، در طبقه چهارم و پنجم بیمارستان پذیرش میشدند.
مثل تجارب روتیشنهای گذشته، شب قبل از آغاز اولین روز کاری این روتیشن، در بیمارستان حاضر شدیم. عملا این شبانه بیمارستان رفتن – از روتیشن جنرال به بعد – به یکی از روتینها تبدیل شده بود. روتینی که تا آخرین روتیشن ادامه پیدا کرد.
مثل تجربه قبل و با تلاش برای بهتر شدن، در خصوص بیمارهایمان شناختی نسبی پیدا کردیم. اندکی آزمایشها و تصاویرشان را مورد کَند و کاو قرار دادیم.
طبق برنامه، اولین روز را در کنار آن استاد عزیز تجربه میکردیم. با اینکه بیماران بستری شده آن روز حدود ۵ نفر بود اما از لذت آن راند ۱۸۰ دقیقهای استاد هرچه بگویم، کم گفتهام.
استاد را دفترچهای بود که با پرسیدن سوالها از دانشجویان، برایشان مثبتْ ثبت میکرد. تو گویی پدری را میدیدی که با سنجش رفتار فرزندش به او نمره میداد. اگر کاری را درست انجام داده بود، تسویقش میکرد و اگر کاری را نادرست انجام داده بود یا مطلبی را نمیدانست او را مورد عتاب قرار نمیداد. فقط او را به رفعِ نقصْ راهنمایی میکرد. همین طرز برخورد استاد با دانشجوهایش، زمینه را برای ایجاد علاقه برای خواندن آنچه نادانسته بود – بیش از گذشته – فراهم میساخت. اتندینگ محترم دیگر این روتیشن، استادی هستند که نگرانیشان در خصوص دانشجو، بیمار و فرایند درمان در یک ظاهر نظاممند یا احتمالا سختگیر و کمالگرا بروز پیدا میکرد. یعنی شاید اگر ابتدا استاد را نمیشناختی، برای حضور در راندهایشان مضطرب میشدی اما کمی که در محضرشان حضور مییافتی، آن دلسوزی واقعی را در مییافتی. البته که کمی زمان لازم بود. زمان برای شناخت متقابل استاد از دانشجوهایش و بالعکس. خوشبختانه این مهم طی دوره نفرولوژی به انجام رسیده بود :)).
خلاصه اینطور بگویم، دوره نفرولوژی یکی از شیرینترین روتیشنهای این بخش سه ماهه داخلی بود. امروز بالاخره فرصتی پیش آمد که وقایع روزهای اخیر – به کمک دستیار صوتی تلفنهمراه – به رشته تحریر درآید…..
از شامگاه یکشنبه ۲۷ خردادماه ۱۴۰۳؛ جایی در نزدیکی خیابان شهید کریمی.
برداشت سوم؛ شرحی بر روزگار نفرولوژی
از برجستهترین نکات این دوره، حضور در محضر استادی بود که عملکرد درستت را میدید و آن را تحسین میکرد و سعی در چشمپوشی از اشتباهاتت داشت. آنگونه که گاهی خودت از خود، دچار شرمندگی میشدی.
چه راندهای بیمارستانی و چه روزهای حضور در درمانگاه، همه و همه پر بود از محتوای آکادمیک و غیر آکادمیک، که هر لحظه به قصد یادگیری صفآرایی کرده بودند.
صمیمیتی که آن استاد در برابر بیماران ایجاد کرده بود، به غایت لذتبخش بود. از آن زمانهایی که دوست نداری هیچگاه به پایان برسد. آیا خستگی جسمی نداشت؟ چرا حتما داشت. زیاد هم داشت اما این خستگی جسمی بر نشاط روحیه جوانی چندان کارساز نبود.
از لذت راندهای طولانی بیمارستان در طبقه چهارم و پنجم هرچه بگویم، حق کلام ادا نمیشود. از طرفی از لذت کلاسهای آموزشی حین درمانگاه هم هرچه بگویم، باز کلمات ناتوان خواهند بود. بیمار دیدن این استاد را یکی از بینظیرترینها میدانم. حیف و صد حیف که این دوره کوتاه مجال همراهی بیشتر با ایشان را میسر نمیساخت. هیچگاه آن روز اولین شرح حال درمانگاه را از خاطر نمیبرم. زمانی که سعی کردم تمام جزئیات بیمار را از اسناد و مدارک همراهش و از مصاحبه، شرح حال و معاینهای که به عمل آمده بود، در کاغذ مربوطه سازماندهی کنم. هنوز اضطراب این را داشتم که چطور این مطالب را در حضورشان ارائه دهم. میدانی چرا؟ مثل سایر اولینها، اولینبارم بود. اینبار اما در روتیشن نفرولوژی. وقتی صحبتها آغاز شد، سعی کردم آنچه را که دانسته بودم – با سعی تمام – کامل شرح دهم. در نهایت با آن آرزوی استاد، تمام خستگیها و نگرانیها رنگ باختند؛
خداوند شما رو حفظ کنه.
از خوشاقبالی من بود که آن دوست عزیز تصویر آن مکالمه چند دقیقهای را – بیآنکه بدانم – به ثبت رسانده بود.
روزها گذشت و منت خدای را عزَّوجَل :)، رابطه استاد و شاگردی خوبی با اتندینگِ محترمِ دیگرِ این روتیشن هم شکل گرفت. درست است که به سبب رویه کمالطلب استاد، ارائه اطلاعات در حضورشان بس اضطرابانگیز بود :”)، اما تمام آن اضطرابها، با خاطره خوب روز آخر و معرفی کتاب توسط استاد و ثبت یک تصویر یادگاری، به آرامی محو شدند. توگویی اصلا وجود نداشتند. گرچه که صف کتابهای در حال انتظار برای خواندهشدن طولانی شده ولی این خاطره حتما آن کتاب را به آن لیست اضافه میکند. میدانی چیست؟ همین موضوعات، تحصیل در این رشته را لذتبخشتر میکند. این تعامل هر روزه با طیفهای گوناگون انسانی، سطوح مختلف فرهنگی، خُلقهای گوناگون و رنگهای متنوع، میتواند جهانبینی بس کمنظیری را برای هر فرد ایجاد کند. به قول سهراب؛ چشمها را باید شست / جور دیگر باید دید. اینجا همان جاییست که یادگیری تطبیقی وارد عمل میشود. اینجا همان جاییست که لزوم پرداختن به مهارتهای فردی بیداد میکند. اینجا همان جاییست که آسمانش از همیشه روشنتر است…..