روزهایی بهار قریب اند. روزهای بهار غریب اند. روزهای بهار، ایستادن بر لبه بیوزنی اند. روزهای بهار سایهسار اند. روزهای بهار روشنیبخش اند. روزهای بهار، بسیار اند و چه بسیارها باید تا ذهن اندر خم احوالات، خودش را دریابد. خلاصهاش اینکه یادداشت پیشرو از یکی از روزهای بهار برایت میگوید…

چه میبینی پسرم؟
از یکشنبه ۱۷ فروردینماه ۱۴۰۴
ساعت حدود ۵:۴۵ صبح است. درحالی که کتری آب را – طبق روال تقریباً هر روزه – روی اجاق گاز قرار دادهام، آشپزخانه را ترک میکنم. شعله میانی اجاق سمت راست را انتخاب کردهام تا حدوداً ۷ دقیقه تا رسیدن آب به نقطه جوش، زمان داشته باشم. آن برگشتن به سمت اتاق و آن حدوداً ۷ دقیقه را به ۱۵ دقیقه تغییر میدهم تا کمی دراز بکشم…
بعد از صرف صبحانه، مرتب کردن تخت و پوشیدن لباسها، آماده حرکت هستیم. به راه میافتیم. مورنینگ یکشنبهها، ساعت ۷:۳۰ آغاز میشود و این یعنی زمان زیادی تا رسیدن به آن جلسه وجود ندارد…
وقتی بالاخره خود را به طبقه ششم بیمارستان میرسانیم، ساعت عدد ۷:۳۹ دقیقه را نشان میدهد. درهای سالن بسته هستند اما هنوز صدایی از جلسه به گوش نمیرسد. با ترس و لرز وارد میشویم. کلاس پُرِ پر شده. بیش از هر زمان دیگری. به آرامی به سمت صندلیهای پشت ستون سمت چپ ساختمان میخزیم. جلسه بلافاصله آغاز میشود. مورنینگ امروز و نیز درمانگاه امروز را با یکی از اتندینگهای کمنظیر میگذرانیم. البته این آگاهی نسبی، چیزی نبود که در ابتدا بدانیم. بودن در آن جلسه به تدریج ابهامها را کنار زد. با اجازه استاد، اینترن مسئول شرح مسئله را آغاز میکند. از بیماری میگوید که به اذعان خودش جوهر نمک را از روی کنجکاوی خورده است. کنجکاویای که ذهنم نمیتواند این احتمالاً علتسازی کودکانه را برایش بپذیرد…
گفتگو پیرامون بیمار مذکور بعد از حدود یک ساعت به پایان میرسد. استاد به سرعت جلسه را ترک میکند و ما هم پشت سر ایشان، طبقه ششم را از راهِ پلههای اضطراری ترک میکنیم…
کجا هستیم؟ در کلینیک ویژه یا همان درمانگاه. همانجایی که روزهای زیادی را در آنجا گذراندهایم. یکی از اساتید عزیز را از دور میبینیم و سلام میکنیم. هنوز بیماری در درمانگاه حضور ندارد. پس میرویم تا روی صندلیهای انتظار درمانگاه داخلی بنشینیم…
رفتهرفته بیماران در درمانگاه هستند. پس باید برویم تا کارهایمان را انجام دهیم. اولین تجربه شرح حال جراحی در درمانگاه است و باید سعی کنم به درستی سوال بپرسم. مشغول میشوم. به سیاق روزهای داخلی. بیمار آقای ۴۰ سالهای است که به دنبال عمل جراحی دیسک از حدود دو سال پیش، دچار ضایعه نخاعی میشود و این ضایعه به قدری پیش میرود که احتباس ادراری شدیدی برایشان رقم میزند… و من در آن وانفسا باید برای یکی از مراجعین با علم نداشتهام توضیح دهم که کار جراح کولورکتال چیست!
بالاخره شرح گرفتن به اتمام میرسد. کار بقیه همگروهیها هم تقریباً بهطور همزمان به پایان میرسد. همان استاد عزیزی که وی را از دور دیدیم و سلام کردیم، نزدیک میآید تا علت نشستنمان را بپرسد :”) گویا استاژر و اینترنهایشان هنوز در درمانگاه نیستند و این باعث بروز کمی برافروختگی در چهره استاد شده است. البته نه اینکه از عصبانیت باشد، نه. که دلسوزی یک استاد بهواقع استاد، همیشه از دور قابل تشخیص است. برای استاد توضیح میدهم که ما هماکنون استاژر جراحی هستیم. لبخندی بر چهره استاد ظاهر میشود. با همان صورت متبسم، شوخیِ لطیفی را به زبان میراند و فضا را تلطیف میکند. بودن در آن محیط، بینظیر است، بینظیر…
چند دقیقه بعد، آن استاد عزیز مورنینگ امروز، در درمانگاه است. اولین درمانگاه جراحی. کمی دلهره – مثل دلهره همه اولینها – طبیعی بهنظر میرسد. بیماران یک به یک وارد میشوند و بعد از ارائه شرح حال و سوال و جوابهای استاد، نوبت معاینه است. معاینهای که باز هم از اولینِ اولینها محسوب میشود. محیط و کلمات چندان ملموس نیستند. طبیعی است اینطور باشد. بالاخره نوبت به بیمار من میرسد. ایشان به اتاق وارد شدهاند. از روی تصویری که از شرح حال ایشان گرفتهام، شروع میکنم…
روند بیمار دیدن به همین ترتیب ادامه پیدا میکند تا صف انتظار از جمعیت خالی شود. به دستور استاد، تخت را میچرخانیم تا جلسه آموزشی – بعد از ویزیت بیماران – آغاز شود…
در حین آن جلسه آموزشی، منشی درمانگاه زحمت میکشد و یک سینی چای را به تعداد ساکنین برایمان میآورد. توزیع لیوانهای چای بینمان با کیفیت جدیدی اتفاق میافتد. هرکس لیوان چایش را برمیدارد و سپس سینی را به نفر بعد تعارف میکند. استاد از ما میخواهد از خود پذیرایی کنیم. استاد به ما درس میدهد. درس دادنی به شیوه مختص به خودش. درس دادنی نه از جنس محتوای آکادمیک، بلکه از جنس محبت، از جنس انسانیت…
کلاس همینطور جلو میرود. حیران گوش میدهم. یک آن به خودم میآیم و متوجه میشوم جز صحبتها و رفتار استاد، متوجه چیز دیگری نبودهام. لحظاتی که کم پیش میآید. لحظات غرقگی. لحظات غیرقابل وصف. مثل همان Aha Moment ها. مثل همان کمنظیرهای بینظیر…
به کویِ میکده هر سالِکی که رَه دانست
دری دگر زدن اندیشهٔ تَبَه دانست
*****
بر آستانهٔ میخانه هر که یافت رَهی
ز فیضِ جامِ مِی اَسرار خانقَه دانست
دیوان غزلیات – حافظ
به امید…..